شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارغ از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه..... با تموم شدن آهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگی شون در بره.......
شقایق:
بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو می مالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو آدمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه آخرش!!!!! همیشه اول آخرش رو نگاه می کنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع می کنم به خوندن!!!!چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:ـ تو که گفتی رمان نمی خونی ، پس چی شد؟!من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:ـ منم می تونم بخونم؟