داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ارنست همینگوی

پیرمرد بر سرپل

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری ها، کامیون ها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاری ها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می رفتند. سربازها پره چرخها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قـدم بر می داشتند. اما پیرمرد همانجا بی حرکت نشسته بود؛ آنقدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.

من مأموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود. پرسیدم : « اهل کجایید؟ »

گفت : « سان کارلوس(San Carlos) .» و لبخند زد.

شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود. 

و بعد گفت : « از حیوانها نگهداری میکردم. »

  • ۲
  • ۰

داستان " قصر صدف "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی 

 

💎دو سالی می‌شد که میترا از کامیار بی‌خبر بود. 
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آینده‌ی‌شان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی میترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس می‌کشید ولی زندگی نمی‌کرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانه‌نشین شده بود.
 تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خواننده‌ی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خواننده‌ی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را می‌گرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانه‌ای بین میترا و آرتورش حاکم شد.
 بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار میترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشم‌هایت برای چیست، سفره‌ی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.

  • ۰
  • ۰

خون سیاه

خون سیاه

- «یک مشت آدم پرمدعا! هیچ چیز نمی دانند و ادعای دانستن همه چیز را دارند! تا خرخره در نفهمی و جهالت فرو رفته اند و شاد از پوچیها و هوچیها، روز را شب می کنند و شب را روز! آه!»

روی صندلی فلزی گوشه پارک، در خود فرو رفته و ماتم گرفته بود. مغزش تیر می کشید و افکارش زقزق می کرد. اندیشه های ملال آور، امانش را بریده بودند. سر و صدای کرور کرور ماشین هایی که کمی آن سوتر - در خیابان مجاور به پارک - با بوق و هیاهو می گذشتند، به شدت آرامش نداشته اش را می خراشید.÷

دو جوان با قیافه هایی نیمه شاد و لباس هایی نه چندان نو، به آرامی از روبروی وی عبور کردند

- «رئیس قول داد که این ماه حقوقم اضافه شود. به زودی شرایط بهتر خواهد شد. خیلی عالی است! خیلی!»

- «چه خوب! امیدوارم به مستمری من هم چیزی اضافه شود. هرچند که الان هم شرایط بدی ندارم. با احتساب چهار ساعت اضافه کاری روزانه ام، قسطهایم به خوبی پرداخت میشود. خدا را شکر!»

  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه " آب "

داستان کوتاه " آب "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشم‌های پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی‌ که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را می‌چرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورش‌داری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!

  • ۰
  • ۰

یک نامه از یک عاشق

سلام 
تقریبا دو سال پیش ترم اول دانشگاه بود من طبق معمول کتاب های ترمو قبل شروع شدنش تموم کرده بودم از استاد اجازه گرفتم من درسو بدم همه تعجب کردن .
یه نفر از بین این دانشجو ها نظرمو به خودش جلب کرده بود غریبه بود ولی نگاهش آشنا نمیخواستم تمرکزمو از دست بدم بهش نگا نمیکردم از اول مولکول های سلول تا ارتباط بین دستگاه های بدن به بچه ها توضیح دادم وقتی تموم شدم تشویق حیرت زده استاد باعث شد بچه ها هم تشویقم کنن ولی تشویق اون برام خیلی لذت بخش تر بود . اسمشو هم موقع حضور غیاب یادم مونده بود😁 
وقتی اومدم خونه حس کردم یه چیزی تو کلاس جا گذاشتم ... هرچی فکر کردم دیدم همه چیو آوردم چیزی جا نمونده ولی حسه باهام بود ...
شب که خواستم کتاب بخونم فقط تشویق های اون از تو ذهنم رد میشد ...
فهمیدم دلم بود که تو کلاس جا گذاشتم.
با کلی زحمت پیجشو پیدا کردم. اسمش صدف بود 

  • ۱
  • ۰

ارنست همینگوی

یک گوشه پاک و پر نور

دیر وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز یک پیرمرد که زیر سایه ای نشسته بود که از برخورد نور چراغ با برگها افتاده بود. هنگام روز خیابان خاک آلود بود اما شب گرد و خاک را فرو می نشاند و پیرمرد خوش داشت تا دیروقت آنجا بنشیند چون کـر بـود و در آن وقت شب آنجا بی سروصدا بود و پیرمرد این تفاوت را حس میکرد . دو پیشخدمت کافه چشم از او برنمی داشتند. یکی از پیشخدمتها گفت: «هفته پیش میخواست خودش را سر به نیست کند . »

«چرا؟»

  • ۰
  • ۰

خون سیاه

__________________

نوشته : بهمن انصاری

- «یک مشت آدم پرمدعا! هیچ چیز نمی دانند و ادعای دانستن همه چیز را دارند! تا خرخره در نفهمی و جهالت فرو رفته اند و شاد از پوچیها و هوچیها، روز را شب می کنند و شب را روز! آه!»

روی صندلی فلزی گوشه پارک، در خود فرو رفته و ماتم گرفته بود. مغزش تیر می کشید و افکارش زقزق می کرد. اندیشه های ملال آور، امانش را بریده بودند. سر و صدای کرور کرور ماشین هایی که کمی آن سوتر - در خیابان مجاور به پارک - با بوق و هیاهو می گذشتند، به شدت آرامش نداشته اش را می خراشید.

دو جوان با قیافه هایی نیمه شاد و لباس هایی نه چندان نو، به آرامی از روبروی وی عبور کردند

- رئیس قول داد که این ماه حقوقم اضافه شود. به زودی شرایط بهتر خواهد شد. خیلی عالی است! خیلی!»

- «چه خوب! امیدوارم به مستمری من هم چیزی اضافه شود. هرچند که الان هم شرایط بدی ندارم. با احتساب چهار ساعت اضافه کاری روزانه ام، قسطهایم به خوبی پرداخت میشود. خدا را شکر!»

سگرمه هایش را در هم کشید. برآشفته شد. از درون، با تمام قدرت خودزنی را آغاز کرد. گویی که با گوشه های تیز تکه سنگی مثلثی شکل، سروصورت خود را زخموزیلی مینمود:

یک مشت احمق! با دایره دید محدود! شندرغاز حقوق بیشتر به گونه ای خرسندشان کرده که گونه های شان گل انداخته است! گویی مرگ را دور زده اند! هه! این شندرغاز را خرج چه می کنند؟ کسی چه میداند! اما قرنها بعد به چند تکه استخوان باقی مانده شان خواهم خندید؟ در آن روز چه کسی اینها را به یاد خواهد آورد؟ چه کسی اضافه شدن شندرغاز به مواجبشان را یادآوری کرده و خرسندی امروزشان را استمرار خواهد بخشید؟ دایره حقیر دنیای شان، بدجور نفرت انگیز است.»

دست در جیبش کرد و سیگاری بیرون کشیده، گوشه لبهایش گذاشت. با آتش زدن سیگار، کوشید تا دنیا را آتش زده و اندکی در آرامش سیال نبودن ها، شناور شود...

  • ۰
  • ۰

کلبه ی کوچک

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا ... 
 
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. 
 
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» 
 
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. 
 
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» 
 
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» 
 
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی