داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

.. قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!
- خب باشه ... چرا منظور منو نمی فهمی ...
- ببین آراد من به مامان قول دادم که راضیت کنم ...
- که چی؟ با سر برم تو چاه؟
- ازدواج با نیلا تو چاه رفتنه؟ خیلی هم دلت بخواد ... دختر به این خانومی! خوبه خودت دیدیش ...
- مگه من می گم نیلا دختر بدیه؟ نه به قول تو خیلی هم دختر خوبیه ... بحث اینجاست که من دارم همه تلاشم رو می کنم که اون بورسیه رو بگیرم و برم ... تنها هدفم همینه ... حالا بیام اینجا یه دختر عقد کنم پابند خودم کنم و برم؟ این ظلم نیست؟
- کی گفته بذاری و بری؟ اونو هم می بری! تو اونجا نیاز به یه نفر داری که تر و خشکت کنه ...
- مگه من بچه ام؟ بعدش هم من دارم تو سرم می زنم بورسیه رو بگیرم که خرجم کمتر باشه اونوقت بیام یه نفر دیگه رو هم با خودم راه بندازم؟
- اون که نمی خواد درس بخونه!
- بس کن آراگل ... اینو تو گوش مامان هم فرو کن خواهشا ... من زیر بار ازدواج نمی رم ...
- که نمی ری؟!
- نه ...
- ببین اگه با شخص نیلا مشکل داری خوب بگو ما یه نفر دیگه رو برات ...
آراد پرید وسط حرفش و گفت:
- با اونم مشکل دارم ... البته اینو نمی گم که از فردا با مامان گروه تجسس راه بندازین برای من دنبال دختر بگردینا ...
- چه مشکلی آخه؟
- نیلا دقیقا هم سن منه ... من هر وقت بخوام ازدواج کنم با یه دختری ازدواج می کنم که حداقل پنج سال از خودم کوچیکتر باشه ...
تند تند شروع کردم به حساب کردن ... من دقیقا هفت سال ازش کوچیک تر بودم ... صدای آراگل نذاشت خیلی ذوق کنم:
- واااا! منو سامیار هم هم سنیم ... مشکلی نداریم که ...
- هر کس عقیده خودشو داره ... آراگل ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن ... شب بخیر ... 
قبل از اینکه بتونم خودم رو مخفی کنم آراد از اتاق اومد بیرون ... منم که خیلی قشنگ سیخ ایستاده بودم پشت در اتاق ... با دیدن من با اون چشمای گرد شده از زور حیرت و شرمندگی یه تای ابروش پرید بالا ... قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم لبخندی زد و رفت ... انگار خیلی هم بدش نیومد که من گوش ایستادم ... منم که کلا پرو و بیخیال! شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاق ... بعد از شب بخیر گفتن به آراگل خواستم برم سمت اتاقم که دیدم بازم خوابم نمی یاد ... نگاهی به آرسن و آراد انداختم که داشتن آماده خواب می شدن ... مانتوم رو برداشتم و گفتم:
- آرسن من می رم یه کم قدم بزنم ...
آراد با تعجب نگاهی به ساعتش کرد و آرسن گفت:
- این وقت شب؟! تنها؟!!
- خوابم نمی یاد ...
- برو بخواب خوابت می بره درستش نیست ...
- آرسن! من یه جاده خوشگل این اطراف دیدم که تو کف موندم برم توش قدم بزنم فردا هم که داریم بر می گردیم ... می رم و زود بر می گردم ...
آرسن از جا بلند شد و گفت:
- نمی ذاری که! دارم از زور خواب بیهوش می شم ... ولی تنها هم نمی تونم بذارم بری ...
داشت می رفت سمت پیراهنش که آراد از جا بلند شد زد سر شونه اش و گفت:
- من می رم ... تو بخواب ...
- زحمتت می شه ...
- نه بابا منم الان خیلی خوابم نمی یاد ...
خجالت می کشیدم با آراد برم ... ولی همراهی باهاشو دوست داشتم ... دچار یه نوع تضاد شده بودم! آرسن که معلوم بود حسابی خسته است دیگه حرفی نزد و ولو شد توی رخت خوابش ... آراد سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت:
- تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی