داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 شاید دیگه پشیمون شده بود ... با آراگل و نگار داشتیم توی بوفه بستنی میوه ای می خوریم که یهو آراگل گفت:
- داریم برای آراد می ریم خواستگاری ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
- راست می گی؟!
- اوهوم ...
نگار با ناراحتی گفت:
- ای بابا زنش بدین که دیگه سر به سر ویولت نمی ذاره ما سرمون گرم بشه ...
با غیض نگاش کردم و گفتم:
- اااا بچه پرو!!! چه قشنگم می گه طرف اونه ها ...
خندید و گفت:
- چشاتو اونجوری نکن بستنی ها رو می ریزم تو چشاتا ...
خواستم جوابشو بدم که آراگل گفت:
- ای بابا ... حالا ما یه چیزی گفتیما... بذارین کامل بگم دیگه ...
- هان آره راستی ... کی هست دختره؟ فامیله؟ کیو می خواین بدبخت کنین ...
خندید و گفت:
- نخیرم! چه پرو! هر کی زن داداش من بشه خیلی هم خوشبخته ...
- اگه خودت بگی ...
- نه به خاطر آراد ... فقط چون زن داداش من شده و همچین خواهر شوهری نصیبش شده ...
- عقققق! آراگل ...
نگار قاشق بستنیشو پرت کرد طرفش و گفت:
- از خود راضی ... حالا فک بجنبون ببینم کیو بستین به ریش داداشت ...
- هم کلاسیتونو ... سارا ....
بستنی پرید به گلوم و به سرفه افتادم ... آراگل سریع پرید سمت من و شروع کرد به مشت کوبیدن توی کمـ ـرم ... دستمو آوردم بالا یعنی خوبم ... صاف نشستم روی صندلی و با جزوه ام که روی میز بود مشغول باد زدن خودم شدم ... نگار با حرص گفت:
- حالا چرا نگار؟
- اون دفعه که با مامان رفتیم خونه شون واسه مولودی مامان خیلی ازش خوشش اومد ... خداییش هم خیلی دختر خانوم و با کمالاتیه ... کلی هم هنرمنده ... تموم رومیزی هاشون کار خودش بود ... هم من و هم مامان خیلی خوشمون اومد ... با آراد حرف زدیم اونم قبول کرد ...
نمی دونم چرا ته دلم یه جوری شد ... انگار دوست داشتم بازم به بازیم با آراد ادامه بدم ... نمی خواستم همبازیم رو از دست بدم ... حداقل به این زودی ها نه ... همه هیجان زندگی من آراد بود ... پس بگو چرا یادش رفته بود تلافی کنه! سرش گرم بود ... با غیض گفتم:
- از همون روز که اومد خودشو مثل چسبونک چـ ـسبوند به تو فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست ... وگرنه هم کلاسیاش مائیم نه تو ...
نگار هم ادامه داد:
- همینو بگو! عجب زمونه ای شده ها! گشته گشته خواهر پسرو پیدا کرده شروع کرده به دلبری ... بدت نیاد آراگلا ولی بدم می یاد از این دخترا ....
آراگل با یکی از اون لبخند های مخصوص خودش وقتی می خواست موعظه کنه گفت:
- بچه ها! غیبت؟
نگار که کلا تو چیز پرت کردن تبحر داشت اینبار خودکارشو پرت کرد سمت آراگل و گفت:
- ول کن خدا وکیلی ... دروغ می گم مگه؟
- نه خوب شاید حق با شما باشه ... منم اول همینطور فکر می کردم به خصوص با خوش خدمتی های بیش از اندازه سارا ... اما وقتی از نزدیک با خونواده اش هم آشنا شدم دیدم از همه لحاظ به هم می خوریم ... هم مذهبی ... هم سطح خونواده ها ... هم عقاید ... کلا همه چی جور بود خودش هم که ماشالله هم خوشگل و هم خانوم! آراد دیگه چی می خواد؟ دلش هم بخواد ...
نگار شونه بالا انداخت و گفت:
- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ....
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- ولی حالا اینا هیچی ... چیزی که مهمه اینه که آراد مشکوک می زنه ...
کنجکاو نگاش کردم ... بحث برام جالب شد ... با خنده گفت:
- آراد اصولا همیشه از زیر بار خواستگاری اومدن در می رفت یا اینکه به سختی قبول می کرد و بعد از اینکه می یومد یه عیبی می ذاشت روی دختر مردم و کلک کار رو می کند ... ولی اینبار ...
سریع گفتم:
- ولی اینبار چی؟
- اینبار ... تا بهش گفتیم کیس مورد نظر کیه خیلی هم خوشحال شد و قبول کرد ...
نگار چشماشو گرد کرد و گفت:
- نگوووو! داداشت اصلا به سارا نگاه هم نمی کنه ... من دیدم !
- خب داداشم حیا داره ...
تو دلم گفتم:
- آره ... هیشکی هم نه و آراد! 
ولی به جاش به زبونم اومد:
- راستی آراد عروسی رو چی کار کرد ...
آراگل که انگار تازه یادش افتاده بود چپ چپ نگام کرد و گفت:
- هیچی! مجبور شد بره یه دست کت شلوار بخره ... بعدم دیر رسید به عروسی ... ولی دیگه حرفی نزد ... بمیرم براش از بس آقاست!
- آآآآررررره .... خیلی!!!! واسه همین ماشین منو داغون کرد دیگه ...
قضیه رامین و ماشین رو برای نگار تعریف کرده بودم ... چون از روی رفتارای دوستای رامین که مدام سر کلاس یه جور خاصی به من نگاه می کردن و راجع به کتک خوردن رامین حرف می زدن شک کرده بود ... منم گفتم بهش که یه وقت فکر ناجور نکنه ... آراگل گفت:
- بابا به خدا دارم می گم کار اون نبوده ... حتی اون روز که بدون ماشین اومدی ... یادته که ... صورتت زخمی بود ... بعدش رفتیم خونه ما ...
- خب؟
- شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت :

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی