داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: به خاطر پدرم» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد

  • ۱
  • ۰

 اهسته جواب دادم -از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم دستش و انداخت دورم به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم با خوشحالی دویید طرفم روی پام نشوندمش و گفتم -خوشگل من چطوره؟ -خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟ -اره خوشگلم خوب شدم -یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟ -نه فدات شم همیشه پیشتونم بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت -ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت صورتشو بوسیدم وگفتم -تنهایی رفتی ؟بدون من ناراحت گفت -خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید -اشکالی نداره فدات شم -خوبی مادر؟ برگشتم طرف خاله و گفتم -بهترم ممنون سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت -بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن خواستم اعتراض کنم که گفت -مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا

  • ۱
  • ۰

 -هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان -بچه هارو چیکار مینید -خدا بزرگه بدو بریم باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن با باز شدن در همه برگشتن طرف ما نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد بهار با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد آرش

  • ۱
  • ۰

رفتم پیش دکترش بهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهار تقه ای به در وارد کردم -بفرمایید -سلام دکتر -سلام جوون بیا تو رفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردم خداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود چشمای سردش بسته بود گوشیم زنگ خورد نوشین بود جواب دادم -بله؟ با کلافگی گفت -کامران؟ -بله؟ -آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار

  • ۱
  • ۰

گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه

  • ۱
  • ۰

اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدم بلند شدم و سمت بهار یورش بردم بهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودن با اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرون بهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عمل با گریه دنبال دکتر راه افتادم -اقای دکتر برگشت طرفم و گفت -کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میده بهت زده بهش نگاه میکردم روبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت -سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنید با رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندس گروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی ….. سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو

  • ۱
  • ۰

 با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت -بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد با خودم گفتم جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا با داد نوشین با گیجی نگاش کردم -ها؟ -حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه ——— یک هفته بعد از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون

  • ۱
  • ۰

با بلند شدنمو صداشون و میشنیدیم که داشتن تیکه مینداختن از کنارشون رد شدیم و رفیتیم قسمت بالای رستوران خیلی خوشگل بود با خیال راحت دیگه اونجا نشستیم نوشین گوشیش و در اورد مشغول عکس گرفتن شد از همه دوتایی عکس انداخت خیلی عکسای خوشگلی شده بود چند تا دختر شیک و خوشگل از کنارمون رد شدن با دیدن آرش که تو بغلم بود یکیشون جیغی کشید و اومد طرفم با صدای مهربونی گفت -میشه این نی نی رو ببینمش؟

لبخندی بهش زدم و گفتم -آره عزیزم

دخترای مودب و باحالی بودن اصلا محلی به پسرا نذاشتن خودشون و معرفی کردن -یکیشون اسمش نسترن بود خیلی دختر باحال و خونگرمی بود والبته خیلی ناز دومیشون اسمش زهرا بود اونم مثل نسترن و دختر سومیم اسمش روناک بود خیلی دخترای خوبی بودن روناک از همشون خوشگلتر بود مام خودمون و معرفی کردیم نوشین دعوتشون کرد بشینن

نسترن-مزاحمتون نیستیم؟

-نه عزیزم

اونام اومدن کنارمون نشستن روناک آرش و بغل کرده بود قربون صدقش میرفت

نسترن-وای که این بچه بزنم به تخته چقدر نازه ،وای اینهو فرشته هاس،اسمش چیه؟

نوشین جواب داد -آرش

روناک-الهی اسمشم مثل خودش خوشگله

زهرا گفت -بچه کدوماتونه؟

با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم -به نظرت بچه کیه؟

  • ۱
  • ۰

قربونت برم خداحافظ بابا سلام رسوند اونام گفتن -سلامت باشه در و زدن کامران رفت درو باز کنه علی و نوید بودن کامران نگهشون داشت و رو به من گفت -بهار لباس بپوش بچه ها میخوان بیان تو سریع لباسامو عوض کردمو یه شالم سرم انداختم جلوی علی راحت بودم و شال سرم نمیکردم ولی جلوی این پسره… کامران از جلوی در کنار رفت و اون دوتام اومدن داخل علی با دیدن نوشین گفت -توچرا این شکلی شدی؟چرا اینقده سرخی؟ نوشین خودشو انداخت روی تخت و با بی حالی گفت -ازین یارو بپرس کامران خندید و گفت -به من چه میخواستی کرم نریزی نوشین با حالت تهاجمی بلند شدو گفت -من کرم ریختم -نه پس من کرم ریختم -نوشین میگرم دوباره لهت میکنم ها -غلط میکنی کامران به طرفش خیز برداشت که اونم دویید و پشت علی قایم شد رو کردم به اون دو نفر و گفتم -بشینید علی-اماده شید بریم بیرون نوشین هورایی گفت و رفت با نازلی تا اماده بشن اون دونفرنم رفتن از اتاق بیرون مانتوی مشکیم و با شلوار ابی کمرنگ تنگم و با شال همرنگش سرم کردم کفشای لژ دارم و پام کردم موهامم بالای سرم فکل کردم نشستم جلوی میز وشروع کردم ارایش کردن رژ گونه صورتیمو با رژ صورتیم زدم دور چشمم مداد کشیدم تا

  • ۱
  • ۰

-چرا؟
-نمیدونم اینارو بیخیال چرا این نازلی و داداشش و اوردین؟
-والا اینا دیشب اومده بودن خونمون منم واسه اینکه دکشون کنم گفتم فردا مسافریم ایام خیلی شیک خودشون و انداختن به ما
-وا؟
-والا!!! راستی شنیدم یه چند روزی با کامی زده بدین به تیپ و تار هم اره؟
-اوهوم باهم قهر بودم بعد اومد منت کشی منم باهاش اشتی کردم
-توم که منتظر بودی>
-اوهوممممم
-مرگ
در سمت من باز شد برگشتم کامران بود
-بیاین پایین اتاق دارن
-ماشین و همینجا پارک میکنی؟
-نه شما برید داخل ما ماشینارو میبریم تو پارکینگ
به سختی از ماشین پیاده شدم مانتم چروک شده بود شالم حسابی رفته بود عقب این یارو نویدم زل زده بود بهم