داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 من-نه مثل اینکه باورت شده من کیسه برنجم رو به روم رو صندلی نشسته بود و فقط نگام می کرد منم ترجیح دادم سکوت اختیار کنم بعد چند دقیقه دستشو چند بار کلافه فرو کرد تو موهاشو رفت دراز کشید رو تخت و دستشو دراز کرد سمتم
سامیار-واقعا میخوای بری؟
من-بلی این تنها آرزوی اینجانب نفس فروزان است 
نشست روی تخت
سامیار-میشه جدی باشی؟ سرمو تکون دادم که گفت
سامیار-من نمیذارم بری 
از روی کاناپه بلند شدم و رفتم سمت در
من-برو بابا من بخوام برم میرم کسی هم جلو دارم نیست
دستم روی دستگیره در بود که اون یکی بازوم کشیده شد چسبوندم به دیوار با اون یکی دستم که آزاد بود سعی کردم دستمو که با دستش محکم چسبونده بود به دیوار جدا کنم ولی اون یکی دستمم گرفت تو دستش و گذاشت رو قلبش با دستم کوبیده شدن دیوانه وار قلبش به قفسه سینه اش رو حس می کردم از بین دندونای کلید شدش گفت
سامیار-لعنتی من نمیذارم بری نه حالا نه هیچ وقت دیگه فهمیدی؟
فهمیدی رو همچین بلند گفت که پرده ی گوشم پاره شد ولی لذتی که از حرفش بهم دست داد به کر شدنم می چربید از دیوار جدام کرد و سرمو چسبوند به قلبش خدای من چه ملودی قلبم آرامش و مثل خون تو بدنم پمپاژ کرد

  • ۰
  • ۰

  مامان که از اولم مخالف رفتنم بود گفت
 مامان-حالا امیر شاید جوابش منفی بود
بابا-دخترم نظرت چیه؟
سحر-من که جای تو بودم نه نمی گفتم بابا تو عجب شانسی داری خدای من پاریس فکرشو بکن توی دلم گفتم تو که جای من نیستی سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم
من-راستش بابا این یکی از آرزوهامه یعنی بود تا قبل اینکه بیام اینجا ولی الآن که دیگه 8 ماهه دارم درسمو ادامه میدم نمی تونم ولش کنم که باید فکر کنم
سحر- عمو این داره ناز میکنه وگرنه از خداشم هست 
با خندیدن به حرفش یکم رنگ و بوی حقیقت دادم که بابا شک نکنه بعد 8 ماه یهو نظرم صدوهشتاد درجه اونم برای 8 ماه درس خوندن که به راحتی جبران می شد عوض شده.فرداش که من و میشا و شقایق زودتر بیدار شده بودیم و داشتیم میز صبحونه رو می چیدیم میشا گفت
میشا-نظرت چیه نفس میری یا موندنی هستی؟در حالی که آبمیوه رو میذاشتم روی میز جواب دادم
من-میرم 
خودمم نمی دونم از کجا این صدای قاطع اومد و گفت میرم شقایق که داشت ظرفای مربا و عسل رو می چید رو میز دستش رو هوا موند
شقایق-شوخی می کنی پس سامیار چی؟
من-دیشب تا صبح به همین موضوع فکر می کردم اگه علاقه ای بهم داشت توی این هشت ماه زبون باز می کرد
میشا-دیوونه سامیار که بیشتر از این میلاد و اتردین شیش میزنه
من-کجا تو هم دلت خوشه دو تا حرکت ازش دیدیم مگه اون حرکتا دال بر عشقش میشه
شقایق- باوو بابا لفظ قلم دال پایین دیپلمه حرف بزن ما هم بفهمیم

  • ۰
  • ۰

 -فرانک حالا چه عجله ای داری اول یه چیزی سفارش بدیم بعد صحبت می کنیم می خواستم بگم ای من کوفت بخورم تو بنال جون به لبم کردی فرانک با اشاره دستش خواست که منو براش بیارن 
فرانک-چی سفارش بدم؟
من-یه فنجون اسپرسو بدون شیر و شکر
فرانک-خیلی تلخ میشه ها
من-عادت دارم 
یه 6 هفت دقیقه ای تو سکوت گذشت دیگه داشتم کلافه می شدم که گوشیم زنگ خورد سامیار بود با دیدن اسمش بی اختیار لبخند رو لبم نشست همزمان با زنگ خوردن گوشیم سفارشامونو هم آوردن 
من-جانم 
سامیار-جانت بی بلا خانومم 
من-خوبی عشقم؟
سامیار-شما خوب باشی بنده هم خوبم
من-کجایی؟
سامیار-یه جای خوب اصلا نمیدونی که پر دختر جات خالی 
من-سااااااامیار
سامیار-به فدات 
من- خدانکنه
سامیار- زنگ زدم بگم قرارمون یادت نره
من-نه مواظب خودت باش خداحافظ

  • ۰
  • ۰

  میلاد رفت اونور تر اما کمرم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.یکم نگاهش کردم و چشام رو بستم تا بیخیال شه و بخوابه... اما حس کردم داره صورتش بهم نزدیک تر میشه. نفساش رو حس می کردم... نخواستم چشام رو باز کنم... خودمو زدم به نفهمی!قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن و حرارتم زد بالا.....حس کردم بازم نزدیک تر شد که تا خواستم حرفی بزنم........... 
نرمی لباش رو روی لبم حس کردم و دلم هوری ریخت پایین..... هنوز چشام بسته بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم.... نفسم رو حبس کرده بودم که با خودم گفتم الآنه که خفه شم که بعد چند ثانیه لباش رو از رو لبام برداشت... اولین بوسه ام چقدر شیرین بود درحالی که خودم هیچ کاری نکردم! (شما فکر کنید تو شوک بودم!)آروم چشمام رو باز کردم و بدنم رو تکونی دادم که میلاد تو جاش نیم خیز شد و من سریع روم رو برگردوندم تا نگاهش نکنم خو خجالت می‌کشیدم!!!!(بابا با حیا!)وقتی کامل رفتم زیر پتو با به یاد آوری اون صحنه دوباره یه لبخند زدم که وجدانم بهم اخم کرد و ضدحال زد بهم! و بعد چند ثانیه خواب چشمام رو ربود........

از میشا و شقایق خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم دستم به دستگیره ماشین بود که گوشیم زنگ خورد شماره رو نگا کردم ناشناس بود بیخیال جواب دادن شدم و سوار ماشین شدم ولی بیخیال نمی شد انقدر زنگ زد که آخر مجبور شدم جواب بدم
من-بله بفرمایید
ناشناس-سلام
من-سلام امرتون رو بفرمایید خانوم صداش همراه باشک و تردید شد
ناشناس-نفس شمایی؟

  • ۰
  • ۰

 با میلاد رفتیم سوار ماشین شدیم. یه بسته آدامس از کیفم درآوردم و یکی به میلاد تعارف کردم و یکی هم خودم انداختم بالا!!!!!بعد از اون رفتیم لب ساحل جایی که من عاشقش بودم... من به تنهایی رفتم تا یه جای باحال واسه خودمون پیدا کنم اونم رفت یه چیزی از تو ماشین بیاره که به من نگفت چیه!نیم ساعت دیگه دقیقا غروب میشد و من این منظره دریا با غروب آفتاب رو خیلی دوست داشتم. تو دلم میلاد رو تحسین کردم. واقعا که خیلی مهربون و دوست داشتنیه!برگشتن میلاد پنج دقیقه طول کشید. به دستش که نگاه کردم دیدم با خودش گیتارش رو آورده!با خوشحالی گفتم:ـ تو بلد بودی بزنی و به من نگفتی؟؟!
میلاد: آره میخواستم غافل گیر بشی!خندیدم و 
گفتم:ـ وایییییی میلاد خیلی گلی!
میلاد: شما بیشتر!به گیتارش اشاره ای کردم و گفتم:ـ حالا نمیخوای برام بزنی؟!میلاد: چرا عزیزم صبر کن!پنج دقیقه داشتم سوال پیچش میکردم که بالاخره خورشید کم کم آماده غروب کردن بود و میلاد گیتارش رو برداشت و شروع کرد... با شنیدن صدای گیتار لبخندی روی لبم اومد و بعدش صدای میلاد که همراه گیتار آواز می خوند دلم رو هوری ریخت پایین... صداش به قدری جذاب و گیرا بود که همه داشتن به سمت ما نگاه می‌کردن و حسابی جلب توجه کرده بود و جالب تر از اون آهنگی بود که می خوند... صداش گوش آدم رو نوازش می‌کرد...:
(بچه ها من خودم این آهنگ رو گوش نکردما!)
خنده هامو با تو تقسیم می کنم زندگیمو به تو تقدیم می کنم مگه نمی بینی غرق خواهشم من کنار تو پر از آرامشم

  • ۰
  • ۰

با بی میلی رفتم تو آشپزخونه و از بین آب پرتقال و قهوه ، آب پرتقال رو ترجیح دادم و یکم از میوه هایی که تو بشقاب بود رو خوردم و سریع رفتم تو اتاق و مانتوی سفیدم رو پوشیدم و جین یخی و شال به همون رنگ هم سرم کردم و یه آرایش مختصر هم کردم و از اتاق زدم بیرون. میلاد یه نگاه به تیپم کرد و گفت:ـ سویی شرت که یادت رفت!من: بیخیال بابا مگه هوا چقدر سرده؟!
میلاد: اونجا خیلی سرده!رفتم سویی شرتم رو آوردم و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم.میلاد گفت که راهش یکم دوره از اینجا و من تا وقتی که رسیدیم با آهنگ ملایم توی ماشین چشمام رو بستم تا بازم بخوابم!!!!     
................................................ .....
وقتی بیدار شدم دیگه دلم نمی‌خواست بخوابم و به منظره سر سبز بیرون چشم دوختم.
میلاد: دیگه چیزی نمونده الان می رسیم!با خنده نگاهش کردم و 
گفتم:ـ از کجا فهمیدی من بیدارم؟!
میلاد: تو هر کاری کنی من می فهمم!!!!!شونه ای بالا انداختم و بازم به بیرون خیره شدم که درهمین لحظه ماشین وایساد. میلاد پیاده شد و من هم پیاده شدم. اونجایی که ما بودیم سنگی بود و دور و اطرافش تماماً درخت و سبزه... همونطور ایستاده بودم و داشتم با شگفتی به منظره زیبای روبه روم نگاه می‌کردم که میلاد بازومو گرفت و گفت:ـ این چیزی نیست، باید بریم جلو تر این روستائه چیزای قشنگ تری هم هست!با ذوق باهاش همراه شدم و هرچی جلو تر می‌رفتیم راه شنی می‌شد و بوی سبزه و خاک بیشتر می‌شد و لذتی غیر قابل وصف به آدم می‌بخشید. علف های

  • ۰
  • ۰

 با هم رفتیم پایین و بقیه بچه ها هم از چمدون ما و لباسای بیرونمون تعجب کردن و میلاد گفت:ـ بچه ها ما داریم میریم سفر!!! البته جمعه صبح بر می گردیم! میخوام شقی از کسلی دراد! (و رو به من گفت) بریم؟!من با لبخند: بریم!و از بچه ها خداحافظی کردیم و میشا در گوشم گفت:ـ مراقب خودت باش!با ترس نگاهش کردم که خنده ای کرد و 
گفت:ـ شوخی کردم برو به سلامت!!!!!
با لبخند از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و چمدون رو گذاشتم تو صندلی عقب. و میلاد ماشین رو روشن کرد و د برو که رفتیم!توی راه هی از میلاد می پرسیدم کجا میریم اما اون جوابی بهم نمی داد!هی هم اذیتش می کردم و می گفتم: رسیدیم؟! اونم می گفت: نه نرسیدیم!
 بدبخت رو عاصی کردم! ولی خودش می دونست کرم ریزیه!!!(اگه من کرمم رو به این میلاد نریزم کی بریزه؟! حتما هووم بریزه!)
توی راه هی می خواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با میلاد لذت ببرم و نهایت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هیچ دغدغه ای!!!بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوی رسیدیم به یه جای آروم و کلی ویلا اطرافش و میلاد یکی از اون خونه ها رو اجاره کرد برای دو شب.خوشحال بودم که تنها نیستم چون یه پیرزن اونجا زندگی می کرد تو ویلای روبه رویی یه جورایی همسایه ما می شد. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم تو ویلا بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابری بود... یه بوی خاصی می داد هوای بیرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و یه پارک هم بغل ویلای کناری بود. راستش به غیر از سرسبزیش بقیه اش دلگیر بود...چون خیلی خلوت بود. اما میلاد می گفت هنوز اصل کاری مونده که فردا نشونم میده. با سوز سردی که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و میلاد رو دیدم که روی کاناپه لم داده.اینجا فقط یه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش تقریبا بزرگ بود می شد میلاد مثلا رو زمین بخوابه!یه لباس آستین بلند با یه شلوار ورزشی که بیشتر تو خونه می پوشیدمش و مشکی بود رو گذاشتم رو تخت تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم موهام رو خشک نکردم

  • ۰
  • ۰

 آراد به دادم رسید و گفت:
- ویولت هم امشب باید استراحت کنه ... بسه دیگه ... فردا صبح باید بریم یه سر دانشگاه ...
- چه خبره؟
- باید خودمون رو معرفی کنیم ....
- باشه ... ولی حتما باید یه شب بریم ... من دارم بعد چند سال فارسی حرف می زنم ... اینقدر خوشحالم که محاله دست از سرتون بردارم ....
با تعجب گفتم:
- مگه دیگه ایرانی اینجا نیست؟
- چرا هست ... ولی ترجیح می دن هویتشون رو پنهون کنن ... منم اوایل به یه سری ها دوست بودم ولی بعدم ترجیح دادم تنها باشم ...
- جدی؟!!!
- آره ... اینم از بدی های غرب زدگیه ...
سرم رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- مسیح به دادمون برسه ... من فارسی حرف نزنم می میرم ...
آراد با پوزخند گفت:
- تو که زبون مادریت فرانسه است ... دیگه چه غمی داری؟ زبان دوم اینجا هم فرانسویه ...
از لحنش دلخور شدم و تصمیم دادم جواب ندم ... فرزاد با حیرت گفت:
- تو مسیحی هستی ویولت؟!!!!
نگاه دلخورم رو از آراد گرفتم و به فرزاد دوختم:
- درسته ...
- واو! پس واجب شد با یه نفر آشنات کنم ...

  • ۰
  • ۰

 آهنگ که تموم شد فرزاد با شیطنت نگام کرد و لبخند زد ... گفت:
- ماشالله همه رو حفظ بودیا ...
نگاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:
- نرسیدیم؟
- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...
برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:
- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟
آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:
- نه ... توی همون خیابونه ...
- جدی؟!
اینبار فرزاد گفت:
- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...
- پس بزرگه!
- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...
آراد اومد وسط حرفمون و گفت:
- کجا داریم می ریم فرزاد ؟
فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:
- همین جا ...

  • ۰
  • ۰

 آراد در جواب تیکه اش هیچی نگفت ... حتی سرشو هم تکون نداد ... ولی من با صدای بلند خندیدم .. فرزاد از توی آینه نگاهی به من کرد و با ایما و اشاره به آراد با حرکت چشمش پرسید چشه؟ منم شونه ای بالا انداختم و لبامو جمع کردم ... حقیقتا نمی دونستم آراد چشه! یعنی هنوز بابت برخورد من ناراحت بود! خوب نمی مرد اگه یه عذر خواهی می کرد که ... منم صد در صد می بخشیدمش ... نمی تونستم نبخشم ... الان که دیدمش فهمیدم که آراد بدترین کار ها رو هم که بکنه من دوسش دارم ... فرزاد برای تغییر جو گفت:
- خوب دوستان ... کجا بریم؟
آراد بازم حرفی نزد ... من گفتم:
- من به شخصه اینجا رو اصلا بلد نیستم ... انتخاب جا با خودت ...
فرزاد سری تکون داد و رو به آراد گفت:
- برج زهرمار ... تو چی؟
آراد با حرص گفت:
- سر به سرم نذار فرزاد ... حوصله تو ندارم ...
- به به ! دست ننه ام درد نکنه! حالا دیگه حوصله منو نداری ... پاشو درشو بذار ... چه کلاسی هم برام می ذاره ... محض اطلاعت نظر تو اصلا مهم نیست .. خودم می دونم کجا برم ...
خنده ام گرفت و سرم رو انداختم زیر ... فرزاد ضبطشو روشن کرد ... آهنگاشو زیر و رو کرد و گفت:
- خوب حالا چی بذارم گوش کنیم؟
همینطور که داشت تند تند ترک ها رو رد می کرد رسید به آهنگی که من خیلی دوسش داشتم و دوست داشتم تقدیمش کنم به آراد ... سریع گفتم:
- می شه قبلی رو بذاری؟