داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 54

- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 53

 لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ... 

- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 52

 

بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 51

- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 43

نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 42

به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازک کردمو وگفتم -بودم بعدم به کامران که لباساشو پوشیده بود نگاه کردم الحق که فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -کامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام کردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو کروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو که اونم خم شد کرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست کردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش کنه رفتم کمدمو باز کردمو مانتوی شیک مشکیمو که تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام کردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم که کامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز کردو اول اجازه داد من برم همونطور که گوشیمو تو کیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم کفشای عروسکی مشکیمو پام کردم کامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به کامران گفتم -کامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا کامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شرکت چیزی نگفتم ساعت 8 بود

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 41

با خنده گفتم:
-من من کاری نکردم اصلا به من میاد کاری کرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری که چفت شده به دیوار
واسه اینکه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم کرده بود و داشت به من نگاه میکرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط کردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط کردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه کردو مچ دستمو ول کرد
سرمو از رو سینش برداشت به *ل بام* خیره شد
با بد*خصوصی* نگاش کردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی که کنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم

  • ۰
  • ۰

عشق شش طرفه قسمت 44

منتظرجوابش نشدمو ازاتاق رفتم بیرون.شقی داشت ازسروکوله نفسه بدبخت بالا میرفت رفتم یکدونه زدم پس کله ی شقیو گفتم:
من:هوی ولش کن بدبختو خودت که میدونی نفس به خاطرچی داشته از کله ی سامی بالا میرفته..
شقی:هوی چته بیشعور..بله میدونم.حالا اگه گذاشتی یکم اذیتش کنم..
نفس که اصلا تو این باغ نبود گفت:
راستش از چندوقت پیش یک فکری افتاده بود تو جونم به نفس گفتم:
من:نفس میای بریم اتلیه؟
نفس:وا برای چی؟؟؟
من:یک فکری دارم..ببین بیچاره پسرا کناه دارن رو مبل میخوابن.میخوام دوتا تخت تکی بگیرم بعدم بریم اتلیه عکس بندازیم بکوبونیم به دیوار...
نفس:برو بابا دیونه.
من:ضدحال..میخوام یکدونه عکس تکی بندازم یکی دوتاهم با اتردین..
شقی:هوی بیشعور.چشما درویش.
من:مسخره میخوام اگه یک وقت تفضلی اومد تواتاق شک نکنه..

  • ۰
  • ۰

عشق شش طرفه قسمت 43

پیرخرفت به من میگه حاضرجواب همینه که هست..پرووو.همینجوری تودلم داشتم فحش بارونش میکردم که خودش پارازیت انداخت..تفضلی:خب دیگه بیاین پایین کارتون دارم..بعدمخودش رفت پایین من یکی کوبوندم توسرم گفتم
من:وای احضارشدیم..نفس که بیچاره هول کرده بود من که می دونستم نفس برای این که کلیدو ازسامیه بدبخت بگیره داشته خرش میکرده ولی خب بقیه که نمیدونستن!!هرکی بازوجش رفت پایین ومن هم مجبوربودم با اتردین برم.(چهقدرهم که بدم میاد)اتردین دستمو گرفتو سرشو اوردبغل گوشم گفت:اتردین:یادم باشه برات اسپندو دودکنم...یکهو برگشتم به صورتش نگاه کردم که ببینم منظورش ازاین حرف چیه که فقط بهم یک لبخند کوچولو زد..این حرفش برا خیلی معنی ها داشت..تفضلی نشسته بود زیر لب گفتم
من:بفرما بشین تروخدا خسته نشی یک وقت..چه سریع نشست.نمیدونم اتردین گوش داره یارادار گفت
اتردین:مثلا خونه خودشه ها..بیچاره نشسته دیگه..من:خب چیکارکنم..نمیدونم چرا حسه مبهمی بهش ندارم..اتردین:میشه بگی توبه کی حس مبهمی داری؟

  • ۰
  • ۰

عشق شش طرفه قسمت 42

میشا-نفس خوبی چیزی شده؟
شقایق- در چرا قفله؟
اتردین- سامی درو چرا قفل کردی پسر؟
میلاد- نفس سامی چرا حرف نمیزنید؟
من-مگه شما مهلت میدید ادم حرف بزنه
صدای منو که شنیدن انگار خیالشون راحت شد چیزی نیست
میلاد-نفس سامی رو کشتی چرا صداش در نمیاد؟
اتردین-دیدی بی داداش شدیم میلاد
شقایق- حالا اگه کشتیش بیا بیرون نترس به پلیس لوت نمیدیم
میشا- نفس تو که انقدر پول داشتی دیگه چرا برای پولای این بدبخت نقشه کشیدی پس راسته که میگن این پولدارا هر چی بیشتر داشته باشن بیشتر حرص مال میزنن
هم خندم گرفته بود هم بیشتر عصبی شده بودم سامیارم چشماش میخندید از حرصم داد زدم
من-دو دقیقه حرف نزنید نمیگن لالید بابا این درو بسته نمیزاره من بیام بیرون
دیدم نه صداشون در نمیاد