- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...