داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

هر کدوم رو که می فهمید من یه دست کتک نوش جون می کردم ولی بازم آدم نمی شدم ... من نمی تونستم پسر حاج آقا کیاراد باشم! اینو دیگه همه فهمیده بودن ... من شاید می تونستم توی کار پا جای پای بابام بذارم ولی توی دین داری و مذهبی بودن هیچ وقت نمی خواستم اونطوری باشم ... بعضی وقتا با بدنجسی فکر می کردم کاش بمیره از شرش راحت بشم ولی بعد خودمو فحش کش می کردم ... بالاخره بابام بود! یه حرمت هایی قائل می شدم ... هیچی بدتر از ماه رمضون ها نبود برای من ... چون جلوی چشمش بودم روزه مو نیم تونستم بخورم ... علاوه بر اون مجبورم می کرد روزی یه جز قرآن رو بلند بلند براش بخونم ... یعنی این کسل ترین کاری بود که مجبور بودم انجامش بدم ... با خودم می گفتم برای چی باید روزی دوساعت وقتمو بذارم برای خوندن چیزی که هیچی ازش نمی فهمم؟ برایی خوندن یه سری جمله عربی؟!!! ولی خوب اینم زور بود ... باید اجرا می کردم ... یه جورایی داشتم تا گردن توی منجلاب فرو می رفتم ... کارای مثبت فقط درس خوندن بود و سر کار رفتن ... ولی کارای منفیم خیلی بیشتر از این حرفا بود ... دینو که بوسیده بودم گذاشته بودم کنار ... هر کاری هم می کردم برای حفظ ظاهر و بعضا ریا بود ... دختر بازی که می کردم ... حتی مشروب هم می خوردم ... تبدیل شده بودم به یه آدم کثافت ... بابا هم می فهمید ... حرص می خورد ... نفرین می کرد ... داد می زد ... کتک می زد ... اما هیچ وقت نتونست از راهش وارد بشه و منو آدم کنه ... تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد ... 

 به اینجا که رسید دوباره سکوت کرد ... با کنجکاوی گفتم:
- چی شد؟!
آراد سرشو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام و وقتی اشتیاقم رو برای شنیدم ادامه ماجرا دید با شیطنت گفت:
- حقته به خاطر اینکه خیسم کردی بقیه شو نگم بذارمت تو خماری ...
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- نگووووو ... از آراگل می پرسم ...
دوباره غمگین شد ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- منم اینا رو دارم برات می گم که از زبون آراگل نشنوی ... می دونستم یه روزی بهت میگه ...
قضیه جالب شد ... زل زدم بهش ... یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- ولی به نظرم برای امشب بسه ... بقیه اش باشه واسه فردا شب ...
خنده رو توی صداش حس کردم ... آفتاب پرستی بود برای خودش ! یهو از غمگینی می رسید به شادی و شیطنت ... با حرص کفشم رو در آوردم و خیز گرفتم به طرفش ... پرید پشت شمشاد و گفت:
- ای بابا ... دست به زنت هم خوبه ها!
- همینه که هست ... خدا تو رو آفریده برای دق دادن ...
- پس اعتراف می کنی که کارای من حرصت می ده ...
جیغ کشیدم:
- آراااااااد ....
اومد از پشت شمشاد بیرون و گفت:
- چرا جیغ می کشی؟ الان همه رو بیدار می کنی!
- کرم داری خوب ...
خندید و دوباره نشست سر جاش ... منم کفشم رو پوشیدم و عین یه بچه خوب نشستم که به حرفاش گوش کنم ... دست راستش رو کرد توی موهاش و چشماشو بست ... سرشو تکیه داد به تنه درخت و گفت:
- وقتی بابا فهمید مشروب می خورم ... سکته کرد ....
با حیرت نگاش کردم ... یعنی باباش برای این مرده؟! ادامه داد:
- هیچ وقت خودمو نمی بخشم ... اون روز خیلی ترسیدم ... اصلا فرصت نکرد منو کتک بزنه ... فقط دستشو گذاشت رو قلبش و افتاد ... یکی از دوستام لوم داده بود ... چون منم راپورتشو به دوست دخترش داده بودم ... همزمان به سه تا دختر پیشنهاد ازدواج داده بود منم به همه شون گفتم ... اونم لج کرد اومد قضیه رو به بابا گفت و همه چی به هم ریخت ... مامان و آراگل هم فهمیدن و حسابی آبروم رفت ... بعد از دو روز به خیر گذشت و خطر از بیخ گوش بابا گذشت ... اما اتفاق بعدی از پا درش آورد ... یه آدم از خدا بی خبر بابا رو تطمیع کرد و با قول سود دو برابر همه سرمایه بابا رو ازش گرفت ... من تا اومدم بفهمم چی شده و بابا چی کار کرده یارو فلنگ رو بست ... اون موقع فقط پونزده سالم بود ... خوب یادمه که یه شبه همه چیزمون نابود شد ... دو دهنه مغازه دود شد رفت راه هوا ... مجبور شدیم بفروشیم و پول طلبکار ها رو بدیم ... مامان یه شبه پیر شد ... بابا هم سکته کرد و اینبار دیگه قلبش طاقت نیاورد ... برای همیشه تنهامون گذاشت ... تا یک ماه همه چی پا در هوا بود ... نه من از شوک خارج شده بودم و نه کسی دلش به حال ما سوخته بود که بیاد زندگیمون رو جمع و جور کنه ... این بود که مجبور شدم زودتر از بقیه خودم رو جمع و جور کنم ... بابا رفته بود ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی