داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

باید یه ذره رفتارم رو تغییر می دادم ... نمی خواستم آراد فکر کنه که من دختر آویزون و راحت الوصولیم ... این سی روز خیلی خوب بود برای تمرین ... زیر سوسیس ها رو خاموش کردم ... باید یه فکری هم برای سحر آراد می کردم ... اینم یه بهونه ای می شد برای اینکه بهش سر بزنم ...
***
ظرف غذا رو همراه با کاغذ سوالام برداشتم و رفتم سمت آپارتمان آراد ... نگاهی به سر و وضعم انداختم ... همه چی خوب بود ... یه شلوار راحتی صورتی پوشیده بودم با تاپ سرخابی ... موهامو هم دم موشی بسته بودم ... از این تیپای بچه گونه خوشم می یومد ... ساعت سه شب بود ... اینقدر تی وی رو این کانال اون کانال کرده بودم که فهمیدم اذون رو یک ساعت دیگه می گن ... وقتی دیدم کسی جواب نمی ده اومدم دومین زنگ رو بزنم که در باز شد ... با دیدن آراد ذهنم به گذشته برگشت ... مشهد! اولین باری که آراد رو در حین زاری جلوی پروردگارش دیدم ... لباساش یه دست سفید بود و بوی عطرش از همیشه بیشتر ... با دیدن من با تعجب گفت:
- خوبی؟
خیلی راحت از کنارش رد شدم ... رفتم سمت آشپزخونه اش و گفتم:
- معلومه که خوبم ... چرا بد باشم؟
در همون حال غذا رو ریختم داخل یه قابلمه کوچیک و گذاشتم گرم بشه ... برنج و گوجه بود ... می دونستم دوست داره ... آراگل قبل ها گفته بود ... آراد اومد توی دهنه آشپزخونه و گفت:
- خواب نما شدی؟
- نه ...
به سجاده اش اشاره کردم که وسط پذیرایی پهن بود ... و گفتم:
- برو به کارت برس ... الان سحریت آماده می شه ...
اینبار خنده توی صداش مخلوط شده بود:
- سحری؟!!! تو برای من سحری درست کردی؟
- بلیم! چرا که نه؟ فکر کردی فقط خودت استی؟ نخیر منم استم!
از اصطلاحم خنده اش گرفت و اینبار با صدا خندید ... میون خنده گفت:
- کی به تو گفتی ماه رمضونه؟ اصلا کی به تو گفتی سحری درست کنی؟
- هیشکی خودم بلدم ...
دستم رفتم سمت سینه ام ... نگاه آراد با اخم مخلوط شد ... چاره ای نبود ... گفتم:
- آراگل ...
نشست لب اپن و گفت:
- آهان! پس بگو ...
- د چرا نشستی؟ برو به کارات برس ...
- چه کاری؟
- نماز نمی خوندی مگه؟
- نه داشتم راز و نیاز می کردم ...
- خوب برو به بقیه اش برس ...
- اگه برم تو ... ناراحت نمی شی؟
- نه ...
- آخه دیگه این وسط نمی شه ... باید برم توی اتاق ...
غذا رو هم زدم و گفتم:
- باشه برو ...
- آراد از اونطرف اپن پرید پایین و رفت سمت سجاده اش ... همه رو با یه حرکت جمع کرد و رفت توی اتاقش در رو هم بست ... شاید حق داشت نتونه جلوی من راز و نیاز کنه ... منم هیچ وقت نتونستم جلوی خونواده ام بلند بلند سر میز شام دعا بخونم ... غذا که گرم شد همه رو قشنگ و با سلیقه توی سینی چیدم ... همراه با سالاد شیرازی که درست کرده بودم و رفتم وسط پذیرایی گذاشتم روی زمین ... رو زمین خوردن بیشتر می چسبید ... به ساعتم نگاه کردم ... نیم ساعت مونده بود به اذون ... بلند صداش کردم:
- آرااااااد ....
چند دقیقه ای طول کشید تا اومد بیرون .... حس کردم چشماش قرمزه ... ولی لباش می خندید .... نشست کنار سینی و گفت:
- خوب ... سحری بخوریم یا خجالت ؟
- سحری رو بخور بعدش جای خجالت برای جبران سوالامو جواب بده ...
یه قاشق از برنج و گوجه رو با لذت تو دهنش گذاشت و با ابروی بالا پریدم نگام کرد ... از نگاش برداشت دیگه ای کردم و با نگرانی گفتم:
- خوشمزه نیست؟
غذاشو قورت داد و گفت:
- چرا ... این که فوق العاده است ... از اون حرفت تعجب کردم ... سوال؟ چه سوالی؟
- چند تا سوال راجع به دینت ...
اخم کرد و گفت:
- برای چی؟ چرا ذهنت رو درگیر دین من کردی؟
- چرا نکنم؟! دوست دارم بدونم ... ندونستن بده ... دونستن که بد نیست ...
- بله .. صد در صد ... اما دلیلش مهمه!
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه نمی خوام به خاطر من خودت رو موظف بدونی این کار رو بکنی ... ویولت من وقتی مسلمون شدم که خودم خواستم برم دنبال دینم ... تا وقتی به خاطر بابام بود کافر هم نبودم ... می فهمی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ربطی به تو نداره ... خیالت راحت ... راستش آراگل موقعی که می خواستیم بیایم یه قرآن با ترجمه فارسی به من هدیه کرد و گفت هر وقت دلت گرفت بخونش ... حالا دو سه روزه دارم می خونم و خوب به سوالای زیادی رسیدم ... یه جورایی از دینت بدم اومد ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی