داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

  چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...میشا وارد شد و گفت:ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...نفس: بچه ها این چند روز که نشد درس بخونیم الآن کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی با هم درس بخونیم... من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم می پرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!میشا: اه سلام مامان!ـ .................میشا: باشه قدمتون رو چشم!ـ ......... میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!و قطع کرد....من: مامانت چی گفت؟!میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه میرسن!من با تعجب به ساعت نگاه کردم و دیدم بله ساعت 4! یعنی این همه غرق کتاب بودیم و از دنیا غافل بودیم..... از اینکه سحرم با مامانم میاد خیلی خوشحال شدم چون سحر بیشتر رازامو میدونه و با نفس و مخصوصا میشا خیلی جوره.... البته هنوز این راز رو بهش نگفتم چون خیلی میترسم!دیگه از فاز درس خوندن اومده بودیم بیرون و من و نفس رفتیم تا ناهار مختصری درست کنیم و بخوریم... میشا هم میز رو میچید...این اولین روزی بود که بدون پسرا ناهار می خوردیم... من و نفس غذا رو آوردیم سر میز و سه تایی نشستیم و مشغول شدیم... میشا زیر چشمی به من و نفس که داشتیم با غذامون بازی میکردیم نگاه کرد و خواست جو رو عوض کنه اما نتونست.... اینقدر درگیر افکارمون بودیم که حوصله خندیدن هم نداشتیم... فعلا بزرگترین مشکل همین اومدن مامانامون بود... اگه یه درصد می فهمیدن که ما چه غلطی کردیم فکر کنم از کل زندگی محروم بشیم!من که از الآن می دون چی میشه... اینقدرکه زن دایی ام فکر آبروشه فکر من نیست...پس درنتیجه من و مامانم رو از خونشون بیرون میکنه و آبرومون رو میبره... مامانمم که باهام قهر میشه... داییمم که بگذریم، به اون ظاهر مظلومش نگاه نکنید ، کمربندش رو دریابید! البته داییم تا حالا دست روم بلند نکرده چون میدونه که مامانم ناراحت میشه...با صدای ساعت که تیک تاکش دوباره رفته بود رومخم از فکر بیرون اومدم و ظرفارو جمع کردم و با میشا شستیم ظرفارو... همیطور که من و میشا ظرف میشستیم و نفس لیوانارو جا به جا میکرد گفت:ـ بچه ها میدونید اتردین اینا تو کلاسمون نیستن؟! اونا سطحشون بالا تر از مائه و اون دفعه به عنوان مهمان اومده بودن و الان شاید ساعتاشونم با ما فرق کنه.......با این حرف نفس بشقاب از دست میشا افتاد تو ظرف شویی اما چیزی نشد..... منم خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم... میشا آهی کشید و گفت:ـ بیا از آسمون هی داره برامون میباره!من: بیخیال بابا.... الان فامیلامون میان باید حواسمون جمع این باشه که سوتی ندیم.....نفس: راس میگه مامان منم که همش سوتی میگیره!میشا آب دهنش رو قورت داد و ظرفا رو خشک کرد و دستکش رو از دستش درآورد و رفت تو حال ........ منم دستام رو خشک کردم و رفتم پیشش....میشا خیلی کلافه بود و همش به ساعتش نگاه میکرد... هر پنج دقیقه یه بار یه پووففف میگفت و به ساعت نگاه میکرد.... واسه بار آخر دیگه اعصابم خرد شد و گفتم:ـ نکن دختر.چته؟!میشا: کلافه ام! پس کی میان؟!و در همین حین صدای زنگ در اومد و به دنبالش قلب منم شروع کرد به دیوانه وار تپیدن.... هر سه نفر به هم نگاه کردیم و من و میشا نفس رو هول دادیم سمت در که در رو باز کنه.... نفس با اعتماد به نفس کامل رفت سمت در و با خوش رویی و لبخند مصنوعی خوش آمد گفت و با همه دست داد و روبوسی کرد.....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی