داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

زل زدم توی چشمای شفافش و بهش گفتم:
- وارنا ... یعنی چی؟
لبخند کمـ ـرنگی زد و گفت:
- چی یعنی چی؟
- ماریا؟!!!
- آره ماریا ... ایرادی توی ماریا می بینی؟
- وارنا یادته از مشهد که اومدم چی گفتم؟
اومد جلو نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- آره یادمه ... گفتی عاشق امام رضا شدی ... گفتی حرم خیلی آرومت کرد ... ازم خواستی یه بار باهم بریم ... گفتی خیلی بهت خوش گذشته ... گفتی آراد رو تازه درست شناختی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خوابم رو می گم وارنا ...
دست توی موهاش کرد و گفت:
- همون موقع هم بهت گفتم خواهر عزیزم ... فکرای بیخود کرده بودی اون خواب رو دیدی ... اصلا اون خواب چه ربطی داره به قضیه ازدواج من و ماریا؟

  • ۱
  • ۰

ولی حقیقت این بود که آراد خیلی کم پیدا شده بود ... به قدری توی درس غرق بود که اصلا نه کسی رو می دید ... نه کاری با کسی داشت ... حتی شیطنت هاش سر کلاس هم کم شده بود ... من هم وقتی تلاش اون رو می دیدم بیشتر توی درس غرق می شدم ... نتیجه اش هم عالی شدن نمره هام شد ... تابستون که شروع شد باز هم دست از تلاش بر نداشتم ... با یه برنامه ریزی دقیق مشغول خوندن برای دروس سال بعد شدم ...
***
- من می رم آراگل ... می دونی که امروز تو خونه مون جلسه است ....
دستی تکون داد و گفت:
- برو ... سلام برسون به مامانت اینا ...
- قربون تو ... سلام به سامیار برسون ...
- بزرگیتو ... خداحافظ ...
- بای ...

  • ۱
  • ۰

... فوقش از مسئول هتل پول می گرفتم ... چاره ای جز این نداشتم ... رفتم بیرون ... یه تاکسی گرفتم و اسم هتل رو گفتم ... همه ناخن هامو جویده بودم ... فکر نمی کردم روز آخر همچین بلایی سرم بیاد ... راننده هه از دیدن چشمای اشک آلود من انگار تعجب کرده بود که هی توی آینه نگام می کرد ... جلوی در هتل که ایستاد با بغض گفتم:
- چند لحظه منتظر باشین تا کرایه تون رو براتون بیارم ...
یارو سری تکون داد و با لنگی مشغول پارک کردن عرق از پشت گردنش شد ... فین فین کردم و رفتم پایین... هنوز در تاکسی رو نبسته بودم که متوجه مردی شدم که جلوی در هتل در حالی که از اینطرف به اونطرف می رفت سیـ ـگار دود می کرد ... مطمئن بودم آراده ... از طرز راه رفتنش و لباساش شناختمش ... ولی باورم نمی شد سیـ ـگار بکشه ... در ماشین رو که کوبیدم نگاش چرخید سمت من ... با دیدنم انگار به چشماش اعتماد نداشت ... چند بار به من نگاه کرد و چند بار به تاکسی ... یه دفعه به خودش اومد با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند ... چونه ام می لرزید نمی تونستم حرفی بزنم ... آراد از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- کجا بودی؟
بریده بریده گفتم:
- گم شدم ...

  • ۱
  • ۰

- خب پس بریم ...
دو تایی با هم راه افتادیم سمت خروجی ... من که بلد نبودم آراد می رفت و من هم پشت سرش ... از صحن بزرگه که خارج شدیم آراد تاکسی گرفت و رفتیم سمت هتل ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... انگار هر دو توی حالت روحانی خودمون فرو رفته بودیم ... یه کم مونده به هتل اون پیاده شد که خودش بیاد و من با تاکسی رفتم ... نمی خواست مشکلی به وجود بیاد ... وارد اتاق که شدم افتادم روی تخـ ـت و بیهوش شدم ...
***
سه روز دیگه هم اونجا بودیم و من دیگه خودم زودتر از آراگل و نیلا حاضر می شدم برای رفتن به حرم ... چادرم هم حسابی برام مقدس شده بود ... البته جز برای حرم نمی تونستم سرم کنم ... چون هم گرمم می شد هم بلد نبودم روی سرم نگهش دارم ... نیلا و سامیار و آراگل اولین بار که منو با چادر دیدن اینقدر تعجب کردن که من و آراد خنده مون گرفت ... واقعا هم تعجب داشت ... منو چه به چادر! اون روزا همه با هم شاندیز رفتیم ... طرقبه رفتیم ... شهربازی رفتیم ... ولی برای نمازها از هر جایی که بودیم باید خودمون رو به حرم می رسوندیم ... من می نشستم و آراگل و نیلا رو که با خضوع نماز می خوندن نگاه می کردم ... یه روزی این کار به نظرم مسخره می یومد ولی حالا که حس اونا رو با چشم می دیدم به احساس گذشته خودم می خندیدم ... روز آخری که رفتیم حرم برای خداحافظی از آقا هر کدوم به یه سمتی رفتیم ... نیلا رفت داخل یکی از مسجد ها ... آراگل رفت پنجره فولاد ... آراد و سامیار هم قسمت مردونه بودن ... من اول رفتم داخل حرم و بعد از زیارت اومدم بیرون ... بدجوری دستشویی ام گرفته بود ... شماره نیلا رو گرفتم که بیاد با هم بریم ولی جواب نداد ... شماره آراگل رو که گرفتم خط نمی داد ... فکر کنم رفته بود داخل حرم ...

  • ۱
  • ۰

 از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...
گفتم:
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغـ ـلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...

  • ۱
  • ۰

 ممنون ...
رفتم سمت همون راهرویی که گفته بود و بعد از گذشتن از راهرو وارد صحن جمهوری شدم که خیلی از صحن قبلی کوچیک تر بود ... یه حوض وسطش بود با جایی شبیه آبسرد کن ... حالا باید دنبال صحن انقلاب می گشتم ... ساعت سه شده بود ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به صحن انقلاب ... از یه نفر دیگه اون سرمه ای پوش ها سوال کردم و بازم با خوشرویی مسیر رو بهم نشون دادن ... همین که پا گذاشتم توی صحن انقلاب قلـ ـبم برای لحظاتی از طپش ایستاد ... سر جا خشک شدم ... گنبد طلایی با همه ابهتش دقیقا روبروی چشمام بود ... بغضم هی داشت وسیع تر می شد ... یه کم پایین تر از گنبد طلایی یه آبسرد کن دیگه قرار داشت که اونم رنگش طلایی بود و منظره ای به وجود آورده بود دیدنی ... بعدم فهمیدم اسم این به قول من آبسرد کن! سقاخونه اسماعیل طلائیه ... چند قدم با قدم های لرزون رفتم جلو ... برعکس انتظارم خیلی هم شلوغ نبود ... و هر کس در گوشه ای مشغول راز و نیاز خودش بود ... نرسیده به سقاخونه پاهام خم شد ... نشستم روی زانو ... دستام رو گرفتم بالا ... زل زدم به گنبد و مناره های طلایی ... بالاخره بغضم سر باز کرد و با هق هق اشک هام صورتم رو شستن ... نالیدم:
- خداااااا ...
سجده کردم روی زمین ... زمین خنک و سنگی ... کفش هامو هم در آورده بود و توی یه پلاستیک دستم بود و پاهام می تونستن سردی و خنکی زمین رو حس کنن ...

  • ۱
  • ۰

- اومدم اومدم ...
بعدم دستی زد سر شونه من و رفت ... چادر باید سر می کردم؟!!! ولی ... من که مسلمون نبودم ... رفتم سمت چادرا ... به مسئول اونجا می گم من مسلمون نیستم ... همینجور که داشتم با خودم فکر می کردم یکی از چادرا رو کنار زدم و رفتم تو ... دو تا خانوم چادری اونجا نشسته بودن ... با حجاب کامل ... نا خودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام ... من بودم و اون دو تا ... مونده بودم چی بگم ... یکیشون نگام کرد و با لحن مهربونی گفت:
- بفرمایید؟
- من ... می خوام برم حرم ...
لبخندی زد و گفت:
- چادرت کو عزیزم؟ آقا حرمت داره ... خدایی نکرده نمی خوای که دل آقا بگیره ...
- من ... راستش من ...
اون یکی که مسن تر هم بود گفت:
- چادر نداری دخترم؟
- نه ... من آخه مسلمون نیستم ...
نگاه هر دو کنجکاو شد و جوون تره گفت:
- دینت چیه؟
- مسیحی هستم ...

  • ۱
  • ۰

دور و برم هوایی بود که توش نفس کشیدن محال بود ... سرم داشت می چرخید .... حس می کردم بدنم ثابته ولی سرم داره می چرخه ... شایدم من ثابت بودم اتاق داشت دور سرم می چرخید ... حس بدی داشتم ... سقم خشک شده بود ... دوست داشتم بپرم توی یه استخر آب خنک ... نه اینکه بخوام شنا کنم یا خنک بشم ... نه! می خواستم همه آب استخر رو سر بکشم ... صدای ناله می یومد ... صدای ... وارنا ... هنوزم توی گوشم بود ... با صدای جیغ مامان چشم باز کردم ... نشستم سر جام ... نفس نفس می زدم ... بدنم خیس عرق بود ... از جا بلند شدم و از تخـ ـت رفتم پایین ... دست و پام می لرزید و یخ کرده بود ... پتومو پیچیدم دور خودم ... رفتم سمت یخچال ... یه لیوان آب برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم ... توی تاریکی اتاق نور یخچال باعث می شد بهتر ببینم ... آراگل همینطور که گوشیش توی دستش بود خوابش برده بود ... پتوش هم رفته بود کنار ... نیلا هم که پتو را تا روی سرش کشیده بود بالا و خواب خواب بود! بغض کرده بودم ... بغض داشت خفه ام می کرد ... این چه خوابی بوده؟! وارنا ... وارنا ... خدایا چرا من اینقدر از وارنا غافل شده بودم؟ کاش می شد بهش زنگ بزنم ... کاش می شد حالشو بپرسم ... این چه خوابی بود؟ اگه می تونستم گریه کنم خوب می شدم اما حتی اشک هم نمی تونستم بریزم ... بعض داشت خفه ام می کرد ... رفتم سمت پنجره تا بازش کنم و یه کم نفس عمیق بکشم بلکه بغضم بشکنه از بس کم گریه می کردم اینجوری می شدم ... سرمو بردم بیرون و چند نفس عمیق کشیدم که چشمم افتاد به ضریح ... اینقدر چراغ دور و برش روشن بود انگار نه انگار که ساعت دو نیم نصف شب بود ... از روز جلوه اش خیلی بیشتر بود ... می خواستم پنجره رو ببندم و برم دراز بکشم ولی چشمام از مغزم نافرمانی می کردن و زل زده بودن به گنبد طلایی رنگ ... صدای نیلا توی گوشم زنگ می زد:
- تا حالا نشده چیزی از آقا بخوام دست رد به سیـ ـنه ام بزنه ...

  • ۱
  • ۰

- داغه!
سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:
- می خوای برات بکوبم؟
بی اراده گفتم:
- نخیر خودم بلدم ...
کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلـ ـبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:
- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...
مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:
- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...
زدم سر شونه اش و گفتم:
- بخور موشول خانوم یخ کرد ...

  • ۱
  • ۰

همه با هم راه افتادیم اون سمت ... داشتیم از جلوی تخـ ـت چند تا پسر رد می شدیم ... من نفر آخر بودم ... آراد هم داشت جلوی من می رفت ... یه دفعه وایساد و رو به من با همون اخم روی صورتش گفت:
- تو برو جلوی من ...
بدون توجه به منظور نهفته در کلامش رفتم جلوش ... پسرا میخ شده بودن روی صورت من سرعت قدم هامو بیشتر کردم ... دوست نداشتم کسی اینجوری نگام کنه ... همین که به تخـ ـت رسیدیم نشستم لب تخـ ـت و مشغول باز کردن بند های کفش های آل استارم شدم ... اخمای آراد بدتر از قبل در هم شده بود ... خواست بشینه لب تخـ ـت روبروی من که یه دفعه یه صدایی از پشت سرش بلند شد:
- سلام آقای کیاراد ... حال شما؟
آراد که هنوز ننشسته بود برگشت ... یه دختر باز هم چادری ... اه! نمی دونم چرا عصبی شدم ... آراد گفت:
- سلام خانوم ریاحی ... خوب هستین؟
- ممنون ... فکر نمی کردم اینجا ببینمتون ... بچه های دانشگاه هستن؟
زل زدم توی صورت دختره ... عجیب گیرا بود قیافه اش چشماش سگ داشتن ... چشمای سیاه و کشیده ... با حرص رومو برگردوندم ... صدای آراد رو شنیدم:
- بله ... آراگل خواهرمه و دوستاش ... ایشون هم سامیار دوستم ...