زل زدم توی چشمای شفافش و بهش گفتم:
- وارنا ... یعنی چی؟
لبخند کمـ ـرنگی زد و گفت:
- چی یعنی چی؟
- ماریا؟!!!
- آره ماریا ... ایرادی توی ماریا می بینی؟
- وارنا یادته از مشهد که اومدم چی گفتم؟
اومد جلو نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- آره یادمه ... گفتی عاشق امام رضا شدی ... گفتی حرم خیلی آرومت کرد ... ازم خواستی یه بار باهم بریم ... گفتی خیلی بهت خوش گذشته ... گفتی آراد رو تازه درست شناختی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خوابم رو می گم وارنا ...
دست توی موهاش کرد و گفت:
- همون موقع هم بهت گفتم خواهر عزیزم ... فکرای بیخود کرده بودی اون خواب رو دیدی ... اصلا اون خواب چه ربطی داره به قضیه ازدواج من و ماریا؟