داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

.. ولی عقلم می گه ممکنه خدا مجازاتم کنه و تو رو ازم بگیره ... اونوقت ... دیگه نمی دونم باید چه خاکی تو سرم کنم ....
- یه چیزی بگم؟
- تو صد تا چیز بگو ...
- چرا ... نمی شه صیغه ام کنی؟
کف دستاشو گذاشت روی صورتش ... قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه گارسون سفارشات رو آورد و چید روی میز ... بعد از رفتن گارسون چایی و کیک من رو گذاشت جلوم و گفت:
- می ترسم ... من از خودم مطمئنم .... صیغه ات هم بکنم تا آخر عمر خودم رو همسر تو می دونم ... اما پس خوندن صیغه خیلی راحته ... می ترسم ولم کنی ...
- چی می گی؟ مگه دیوونه ام ... تو به احساس من شک داری؟
- نه ... اما فشار های زیادی رو باید تحمل کنی ویولت ... بچه بازی که نیست ... ممکنه خونواده ات طردت کنن ... اونموقع شاید بتونی یه مدت کنار من باشی ... ولی اگه خسته شدی چی؟ اینجوری اگه بری من نابود می شم ... من تو رو برای همیشه می خوام ... برای خودم ... می فهمی؟
- اونا منو طرد نمی کنن ...
پوزخند نشست گوشه لبش .... می دونستم داره به حرفای وارنا فکر می کنه ... فنجون چاییشو برداشت و یه جرعه نوشید ... دستم رو بردم جلو تا دستش رو که روی میز بود بگیرم ...دستش رو مشت کرد کمی کشید عقب ... زمزمه کرد:
- عذابم نده .... من بیشتر از تو محتاج لمس دستاتم ... لمس حضورت ... اما نمی خوام ... نمیخوام از دستت بدم ...
سعی کردم حرف رو عوض کنم ... اصلا دوست نداشتم آراد اذیت بشه ...
- من با وارنا حرف زدم ...
تند تند همه چیز رو براش گفتم ... حتی تغییر دین رو ... می خواستم ببینم نظرش چیه! آیا اون هم منو تشویق می کرد؟ اما آراد فقط سکوت کرد ... سکوتی که می دونستم از رضایت نیست ... از ناراحتیه ... جو بینمون سنگین شده بود ... باید یه کاری می کردم ... فنجون چاییشو از دستش کشیدم بیرون و لاجرعه سر کشیدم ... با خنده گفت:
- د بیا! یه چایی رو هم به من ندیدی؟
- آراد یه سوال ...
- جانم؟
ضربان قلبم تند شد و گفتم:
- چرا خیلی وقته قهوه نمی خوری؟
خنده اش گرفت ... نرم خندید و گفت:
- با اون بلایی که سرم آوردی ... حالم از قهوه به هم می خوره! اونروز شانس آوردی فنجون قهوه رو تو سرت خورد نکردم ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی برای من کلاس نذاری ... 

ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- آراده و غرورش!
- بابا مغرور!!!!
از جا بلند شد و گفت:
- بریم ... عزیزم!
عزیزم رو اینقدر آروم و قشنگ گفت که دلم براش ضعف رفت!!!! ولی به روی خودم نیاوردم که فکر نکنه ندید بدیدم ... پول چایی هارو حساب کرد و رفتیم بیرون ... هوا داشت تاریک می شد ... گفت:
- بریم یه رستوران خوب ...
- مثلا کجا ...
- یه جای دنج سراغ دارم ...
- پس بزن بریم ...
چون ماشین نیاورده بود تاکسی گرفتیم و آدرس رستوران رو داد ... نزدیک یه رودخونه خروشان بود ... با دیدن رستوران کف کردم ... همه دیوارهاش شیشه ای بود و دور تا دورش سنگ ریزه و ماسه ... نمای رودخونه هم که از داخل معلوم بود ... آدم می رفت فضا ... رستوران darthmouthie ... رفتیم تو ... کفش پارکت ... میزا چوبی ... نور رستوران کم ... روی هر میز چند تا شمع روشن بود فقط ... صدای موسیقی زنده هم حسابی فضا رو عاشقانه کرده بود ... با راهنمایی گارسون پشت یکی از میزهای دونفره نشستیم ... آراد منو رو گرفت به طرفم و گفت:
- انتخاب کن عزیزم ...
چرا حس می کردم اون شور و حالی که می خوام توی صدای آراد نیست؟ حسم عجیب غریب بود ... انگار نگرانی اون به من هم سرایت کرده بود ... غذامو انتخاب کردم و آراد از همون برای خودش هم سفارش داد ... بعد از رفتن گارسون دستاش رو زد زیر چونه اش و خیره شد به من ... لبخند مکش مرگ مایی زدم و گفتم:
- خوشگل ندیدی؟
- نه خوشگل من ...
از جواب صریحش گونه هام داغ شدن و سرم رو انداختم زیر ... دستش رو آورد بیاره سمت چونه ام که یه دفعه یاد قرارش افتاد ... دستش رو مشت کرد و کوبید روی میز ... حالش رو درک می کردم ... گفتم:
- آراد ... بیا تا قبل از اینکه این مشکل حل بشه حداقل به هم محرم بشیم ... اینجوری توام راحت تری ...
سرش رو گرفت رو به بالا و سرش رو به نشونه نفی تکون داد ... انگار گفتنش براش سخت بود .... ولی بالاخره گفت:
- جسمت رو نمی خوام ... وقتی به هم محرم می شیم که بدونم تمام و کمال مال منی ...
- اگه دست دست کنی یهو دیدی یکی از راه رسید و منو برد ...
خواستم باهاش شوخی کنم ... ولی با فک روی هم فشرده گفت:
- اون یکی غلط کرده با تو ...
با تعجب نگاش کردم و سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... گارسون غذاهامون رو اورد ... سعی کردم با نوای پیانو آرامش خودم رو پیدا کنم تا بتونم غذامو بخورم ... اما نمی شد ... آراد هم داشت بازی می کرد با غذاش .

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی