داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 با تعجب نگاش کردم و سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... گارسون غذاهامون رو اورد ... سعی کردم با نوای پیانو آرامش خودم رو پیدا کنم تا بتونم غذامو بخورم ... اما نمی شد ... آراد هم داشت بازی می کرد با غذاش ... صدای موسیقی که یارو داشت می خوند حواسم رو پرت کرده بود:
- I'm not strong enough to stay away
انقدر قوی نیستم که بتونم ازت دست بکشم,
Can't run from you
نمی تونم ازت فرار کنم, 
چه آهنگ فوق العاده ای بود!!! آراد زمزمه وار چند بار پشت سرم هم تکرار کرد:
- it's killin' me when you're away
قلبم فشرده شد ... از جا بلند شد و با صدای گرفته گفت:
- بریم؟
- بریم ....
دنبالش راه افتادم و هر دو از رستوران خارج شدیم ... به جای اینکه بره سمت تاکسی هایی که اونجا بود راه افتاد سمت پشت رستوران ... نزدیک رودخونه ... منم به دنبالش ... به سنگی اشاره کرد و گفت:
- بشین اونجا ...
- تو چی؟
- منم می شینم کنارت ... بشین ....
نشستم .... اونم نشست کنارم ... نگاهی به جوش و خروش رودخونه انداخت و گفت:
- از بس حالمون خوبه ... یه آهنگایی هم می خونن که صاف از دلمون می یاد ... بعضی وقتا سخته جلوی خودم رو بگیرم ...
- که چی؟
- که پرستشت نکنم!
جا خوردم ... چه خوب بلد بود یه دفعه غافلگیرم کنه ... عاشقیش هم قشنگ بود ... استوار و محکم یه دفعه یه چیزی می گفت که تا ته جیگرم رو خنک می کرد ... صدای خروش آب بهم آرامش می داد ... نا خودآگاه سرم رو خم کردم و گذاشتم سر شونه آراد ... جا خورد ... اما نمی تونست هیچ کاری بکنه ... بعد از چند لحظه صدای گرفته شو شنیدم:
- بخواب عزیزم ... بخواب که تا وقتی آراد کنارته نمی ذاره آب توی دل کوچیکت تکون بخوره ... خودم همه چیز رو حل می کنم به هر قیمتی که شده ...
چه آرامشی گرفتم از حرفش چشمامو بستم ... آراد شروع کرد به زمزمه کردن ... همون شعر رو داشت می خوند که توی رستوران شنیده بودیم ... چه زود همه شو حفظ شده بود ... ولی عجیب نبود وقتی آدم حس کنه یه چیزی حرف دلش رو میگه اونو به خاطر می سپاره خیلی راحت ... حدود یک ساعت به همون صورت اونجا نشسته بودیم ... تا اینکه من خوابم گرفت ... سرم رو برداشتم و خمیازه کشان گفتم:
- بریم خونه آراد ... خوابم می یاد ...
چشمای خودش هم خمار شده بود ... فکر کنم شب قبل هم نخوابیده بود ... با لبخند گفت:
- خوابالوی من ...
صدای آب ... گیجی خواب ... آرامش شونه های آراد ... چشمای خمار و خوش رنگش ... عشق بی ریای نگاهش ... همه و همه داشت منو از خود بیخود می کرد ... نا خوداگاه کمی رفتم جلو ... از جا بلند شد و گفت:
- من از تو بیشتر می خوام ... ولی یه کم صبر کن ... فقط یه کم ... همه چیز درست می شه ... خدا با ماست عزیزم ...
باید بهش اطمینان می کردم ... راهی جز این نداشتم ... آراد تاکسی گرفت و برگشتیم خونه ... من دیگه ذهنم به جایی قد نمی داد باید همه چیز رو به آراد می سپردم ... اون عاقل تر از من بود ... قطعا!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی