داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

آرسن ... آرسن ... چی شدی؟ باور کن من خوبم!
دستمو گرفت توی دستش ... محکم فشار داد و با دست دیگه اش صورتم رو نرم نوازش کرد ... با صدای لرزون گفت:
- ترسیدم توام بسوزی ... دیگه تحمل ندارم ویولت ...
یاد وارنا افتادم ... آرسن وارنا رو دیده بود ... بغض کردم و قبل از اینکه آرسن بتونه حرفش رو جمع و جور کنه زدم زیر گریه ... همه با ترس دورمون جمع شدن ... فکر می کردن بلایی سرمون اومده ... آراد نشست کنارمون و با ترس گفت:
- چی شده؟ چیزی شدی؟ جاییت سوخته؟!!
آرسن تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نه نه چیزی نیست ... الان خوب می شه ...
زل زد توی چشمام و ادامه داد:
- فراموش کن ویولت ... نمی خواستم یادت بیارم ... باور کن فقط ترسیدم ... ببخش ویولت ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
من که دوباره همه چیز برام زنده شده بود با هق هق گفتم:
- سوخته بود آرسن؟ همه صورتش سوخته بود؟! تو دیدی؟ آرسن وارنا با زجر مرد؟
آرسن با ناراحتی از جا بلند شد ... لگدی روی زمین کوبید و ازمون فاصله گرفت ... صورتم رو بین دستام پوشوندم و از ته دل زار زدم ... آراگل کنارم نشست و سرم رو کشید توی بغلش ... صداش بلند شد:
- عزیزم ... قربونت برم الهی ... بس کن دیگه ... آخه با گریه مگه چیزی عوض می شه؟ داری خودتو اذیت می کنی ...
صدای سامیار بلند شد:
- کجا می ری آراد؟ ... آراد ...
آراگل در حالی که بغض کرده بود از سامیار پرسید:
- کجا رفت؟
- نمی دونم ... یهو بلند شد دوید ...
- بر می گرده ... کاش یه ذره آب با خودمون آورده بودیم می دادم به ویولت ... ویولت ... عزیزم! خوبی؟ تو رو خدا مسافرت رو به دهن خودتو اون بنده خدا زهر نکن! اشکش رو در اوردی ...
- اون ... اون جسد وارنا رو ...
سرم رو از سینه اش جدا کرد ... انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- تمومش کن دیگه ویولت ... داداشت رفت ... با این فکرا خودتو نابود می کنی! تو همین الان داشتی می خندیدی ... کم مونده بود آراد رو بندازی توی آب ... من بهت اجازه می دم بزنی آراد رو بترکونی ولی از این فکرا نکنی ...
نمی دونم چرا خنده ام گرفت ... لبخند که نشست روی لبم آراگل با شادی گفت:
- آها ... خندیدی ... باریک الله دختر خوب ... همیشه بخند .... بلند شو ببینم داداشم کجا رفت؟!!!
صدای آراد از پشت سرش بلند شد:
- خوبه؟!
سامیار گفت:
- آره ... کجا رفتی؟
آراد اومد جلو ... یه شیشه آب معدنی و یه شکلات دستش بود ... جلوی پام زانو زد و بی حرف آب و شکلات رو گرفت به طرفم ... لبخند تلخی زدم و آب رو ازش گرفتم ... بازش کردم و چند قلوپ نوشیدم ... شکلات رو هم خودش باز کرد و گرفت جلوم ... گفتم:
- میل ندارم ...
- نترس سیرت نمی کنه! سیب زمینی هم می خوری ... فعلا اینو بخور ... یادم باشه برگشتیم ویلا یه قرص خواب هم بهت بدم ...
- قرص خواب برای چی؟
- برای اینکه بدون فکر راحت بخوابی ...
- مگه تو قرص خواب داری؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- شکلات رو بخور ...
نتونستم دستش رو رد کنم ... شکلات رو گرفتم و گاز زدم ...
آراگل با حرص گفت:
- هیچ کدوم حق خوردن قرص ندارین ... من قرصاتو برداشتم از تو ساکت آراد ... نمی شه که! داری معتادش می شی ...
آراد با ناراحتی گفت:
- برای چی؟ اینجوری که خوابم نمی بره ...
- قبل از خواب ورزش کن ... راحت خوابت می بره ...
قبل از اینکه آراد فرصت کنه حرفی بزنه من گفتم:
- آقا سامیار می شه برین دنبال آرسن ...
آراد بلند شد و گفت:
- من می رم ...
بعد با طعنه اضافه کرد ...
- نگران نباش شما ... شکلاتت رو بخور ...
بعد از رفتن آراد خنده ام گرفت ... حسادتش رو دوست داشتم ... به چه کسی هم حسادت می کرد! آرسن ... کسی که مثل داداشم بود ... لحظاتی بعد هر دو برگشتن ... معلوم بود آراد با آرسن حرف زده و آرومش کرده ... چون هر دو داشتن می خندیدن ... به ما که رسیدن آرسن با نگرانی نگام کرد و گفت:
- خوبی؟!
- تو خوب باشی منم خوبم ...
نگاه بچه ها روی ما یه جور خاصی شده بود ... می دونستم که صمیمیت ما براشون شبهه به وجود آورده ... باید برای آراگل می گفتم جریان چیه که پیش خودشون فکرای دیگه نکنن ... آرسن نشست کنارم ... شکلات رو گرفتم جلو دهنش و گفتم:
- بخور ...
- نمی خوام ... نوش جونت ...
شکلات رو چپوندم توی دهنش و گفتم:
- بخور حرف نزن ...
آرسن که داشت خفه می شد ناچار گازی زد و مشغول جویدن شد ... ولی با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید ... سعی کردم بخندم ... نمی خواستم حال و هوای بقیه رو هم خراب کنم ... آراگل مشغول شلوغ کردن شد تا جو شاد رو دوباره برگردونه ... جالب بود که آراد هم داشت کمکش می کرد ... آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی