داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۸۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش 
می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» 
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید» گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.» خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی

  • ۱
  • ۰

نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه

  • ۰
  • ۰

بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود

گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -

  • ۰
  • ۰

داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو تکون دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار

  • ۰
  • ۰

شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم

  • ۰
  • ۰

با حرص از روی صندلی اومدم پایین
من-نخیرم من قد کوتاه نیستم شما زیادی هرکولی مگه167 کوتوله بودنه
سامی در حالی که خندش گرفته بود( ای خدا این اصلا نمیخنده ها امروز نمیدونم چی شده)
سامی-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو کنار بزار کارمو بکنم
ولی بدتر زد دوجای دیگه رو هم خراب کرد چشمامو بسته بودمو غرغر میکردم که دیدم رو هوام با دوتا دستش کمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم کرده بود بی خود نیست بهش میگم هرکول دیگه!!
من-منو بزار زمین
سامی-نچ نچ مغزمو خوردی کارتو بکن که خیال خودتو اعصاب منو راحت کنی
یه کم دیگه غر غر کردمو بعد شروع کردم به درست کردن پرده کارم تموم شده بود که در اتاق باز شد شقایقو میشا هم که درو باز کرده بودن حرف تو دهنشون ماسید
شقایق-نفس اومدیم کمکت ......
سریع یه نگاه به خودمو سامی کردم بیچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه ای که کرده بودم رفته بود بالا و موهامم پریشون دورم دستای سامی هم دور کمرم بدبخت شدم الان چه فکرا که نمیکنن.
من-سامی لطفا بزارم زمین ممنون که کمکم کردی
سامی هم سریع منو گذاشت زمینو یه خواهش میکنم سرد گفتو سریع رفت بیرون نمیدونم چراجلوی میشاو شقایق یخی وسرد میشه؟!!! با رفتن سامی بچه ها ریختن سرم.......
میشا: رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.
من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟

  • ۰
  • ۰

نفس :اصلا این میشا بدجور داره مشکوک میزنه سر میز همچین از نگاه اتردین خرکیف شد که میخواستم از خنده بمیرم ناهارو خوردیمو ما دخترا ظرفا رو شستیم اصلا این شستنای ماشین ظرف شویی به دلمون نمی چسبید به خاطر همین همیشه خودمون میشستیم بعد از جمعو جور کردن اشپزخونه قرار شد بریم استراحت کنیم بعد بیاییم چشمک بازی کنیم داشتم میرفتم تو اتاقم که میلاد صدام کرد.
-نفس؟
جواب ندادم پسره ی بوزینه همچین زد ناکارم کرد که نزدیک بود بمیرم ببین حالم چه طوری بوده که این کوه یخی(سامیار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولی از اون موقع که جونمو نجات داده یه حس قشنگی نسبت بهش پیدا کردم حس کسی رو بهش دارم که یه حامی قوی داره بی توجه به صدا کردن میلاد رفتم تو اتاق ای بابا پختم از گرما نمیدونم این دریچه ی اتاق ما چش شده که باد کولر ازش نمیاد اصلا شانس نداریم که رفتم از لباسام یه استین حلقه ای سفید با شلوارک قرمز دراوردم پوشیدم و خودمو انداختم رو تخت لپ تاپمو روشن کردمو رفتم یکم وب گردی کنم.
سامیار-حالت خوب شده دیگه مشکل تنفسی نداری؟
لب تاپمو بستم ولش بعدا میرم وب گردی
من-ا تو کی اومدی اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره
سامیار در حالی که یه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداییش میخنده چه ناز میشه
-اولا خودت میگی بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهرانی یکی یه دونه هم هستی ظریفی جریان یکی یه دونه ها رو هم که میدونی؟
در حالی که یکی یکی کوسنای تختو به طرفش پرت میکردم گفتم
-خل دیونه خودتی
سامیار که سعی داشت جاخالی بده تا کوسنا بهش نخوره گفت
-ااااا من کی گفتم خل دیونه حرف تو دهن من نزار راستی چیا خریدی؟

  • ۰
  • ۰

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!
من کی اومدم اتاق؟؟
اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:
من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟
-اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..
-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟
-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..
-خب باشه..من رفتم بیرون..
زیرلب شنیدم که میگفت:
اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..
از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:
من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟
سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:
سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..
بعدم خندید..
من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..
سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..

  • ۰
  • ۰

اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه..
دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:
سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟
اتردین:به خدا من کاری نکردم..بابت نفس ناراحته..
سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرون..به اتردین گفتم:
من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست..
اتردین باصدای بلندخندیدویدونه اروم زدپشتمو گفت:
اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا..
من:همینه که هست..
اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی..
من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر میزنم
اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در..
اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم ..
رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دادزدی من به جاش ترسیدم..
من:حقش بود پسره ی...استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن..
نفس:اون که واهست.

  • ۰
  • ۰

 گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ... 
 صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید ...
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان ...
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه ... حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه ...
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش ...
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار ...
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد ... نا خودآگاه نالیدم ...
- آب ...
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم ... حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم ... تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم ...
به کمک آراگل سر جام نشستم ... سرم اندازه کوه سنگین بود ... حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه ... آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد ... و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش ... پسره خر! همه اش زیر سر این بود ... اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم ... آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت ... لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم ... دهنم خیلی تلخ بود ... آب برام طعم زهرمار می داد ... صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه ... چون تب داری ...
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم ... چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه ...
سرمو انداختم زیر ... آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد ...
حال حرف زدن نداشتم ... فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا ...
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا ... داداشم ...
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی ... اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه ... وضع عکسه زیاد خوب نبود ... آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه ... آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی ... توپید:
- آراد! بجنب دیگه ...
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه ... شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل ...
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن ... خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده ...
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود ... ولی جلوی خودمو گرفتم ... وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم ... آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش ...
آراگل منو از جا بلند کرد ... پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم ... تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون ... همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم ..