جنگل مرگ
تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمی دانست. تاریکی مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیار درستی برای لذت بردن اختراع میشد، می شد این لذت را با لذت یک بحث نافرجام در باب تفسیر چند رباعی از "خیام "، سنجید.
گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذت گند زدن بر ترس پس از مرگ؟ همراهی دخترک را می پذیرفت اما به آن نمی اندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمی اندیشید.
زمان، خاموش بود و مثل هرروز، شب بود. گام های سست و استوار، با نوعی بی خیالی و هیجان غیر قابل وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده می شدند. پشت سرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبال خود می کشید، با چالاکی شگفت انگیز و خنده های مرموز، می جهید و با یک شادی پنهانی، می کوشید تا عقب نماند.