داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جنگل مرگ

تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمی دانست. تاریکی مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیار درستی برای لذت بردن اختراع میشد، می شد این لذت را با لذت یک بحث نافرجام در باب تفسیر چند رباعی از "خیام "، سنجید.

گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذت گند زدن بر ترس پس از مرگ؟ همراهی دخترک را می پذیرفت اما به آن نمی اندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمی اندیشید.

زمان، خاموش بود و مثل هرروز، شب بود. گام های سست و استوار، با نوعی بی خیالی و هیجان غیر قابل وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده می شدند. پشت سرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبال خود می کشید، با چالاکی شگفت انگیز و خنده های مرموز، می جهید و با یک شادی پنهانی، می کوشید تا عقب نماند.

  • ۱
  • ۰

فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!

فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!

یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟

  • ۰
  • ۰

ایمان تازه

زمین سردش بود ، زیرا ایمانش را ازدست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش درانجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم! ایمان بیاور ، تا دوباره گرم شوی . اما زمین شک کرده بود. به آفتاب شک کرده بود .. به درخت شک کرده بود .. به پرنده شک کرده بود.
خداگفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق به بلوغ و از آن بلوغ به معرفت رسیدی .نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری ست. و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی . و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر، درپی هزار رنج دیگراست . و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای ست که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی. صبوری و سکوت وسنگینی را ...و تو پذیرفتی . اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی درایمان تازه ات بکار بری. زیرا که ماندن دراین سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی ست ..ایمان زندگی ست..

  • ۱
  • ۰

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
 می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

  • ۱
  • ۰

حکیمی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت : 
چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی ؟ 
چوپان در جواب گفت : 
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام . 
دانشمند گفت : 
خلاصه دانشها چیست؟ 
چوپان گفت : 
پنج چیز است :
تا راست تمام نشده ، دروغ نگویم . 
تا مال حلال تمام نشده ، حرام نخورم . 
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب مردم نگویم . 
تا روزیِ خدا تمام نشده ، به در خانهٔ دیگری نروم . 
تا قدم به بهشت نگذاشته ام ، از هوای نفس و شیطان ، غافل نباشم. 

  • ۰
  • ۰

در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادر، تو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی‌دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.

  • ۱
  • ۰

*حکایت دختری که همه را....


روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق هم رفتند تا دختر را ببینند‌.

اما پدر به محض دیدن دختر، دلباخته ی او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند،!

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.

قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت : این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

  • ۱
  • ۰

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش 
می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» 
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید» گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.» خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی

  • ۰
  • ۰

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.

  • ۰
  • ۰

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
 و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. 
 یک روز  صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: 
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم 
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.  
 پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
 چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. 
 چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
 هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. 
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.  
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟   
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود  و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که  پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.