داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

.همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی می کردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با یه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!من: خیلی زیاد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر.......
سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت می‌کشیدم....... از همه خجالت می‌کشیدم....نمی تونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر می کردم که الآن چشمام همه چیز رو لو میده...میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....نفس هم شیرین زبونی می کرد و بهشون اطمینان می داد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک می‌کردن!
نفس: 
روی مبل روبه رویی مامانینا کنار شقایق نشسته بودم و سعی می کردم با خونسردی باهاشون صحبت کنم شقایقم که اصلا تو این باغا نبود شربتی رو که میشا برامون آورده بودو برداشتم و یکم ازش خوردم 
بابا- دخترم مگه قرار نبود برید خوابگا پس چی شد؟ شقایقم که داشت از شربتش می خورد یهو شربت پرید گلوش اگه آخر سر این ما رو لو نداد بدون توجه به شقایق و میشا که می زد پشتش با لحن بی تفاوتی گفتم 
من-بابا نپرس که دلم خونه رفتیم خوابگاه دیدیم پر پر نگو ما با تاخیر اومدیم جامونو دادن به سه نفر دیگه دیگه می خواستیم برگردیم که همون دوستم که برامون جا گرفته بود گفت دنبال خونه بگردیم که از شانس خوبمون اینجا به پستمون خورد
 مامان میشا-خب نفس جان به ما هم می گفتید میومدیم با هم دنبال خونه می گشتیم 
بابای میشا-آره دخترم لابد خیلی سختون بوده آره خبر ندارید که چقدرم سختمون بوده 
دایی شقایق-خب حالا این صابخونه کجاست ما زیارت کنیم حالا دیگه منم هول کرده بودم به زور یه لبخند زدمو سعی کردم با اعتماد بنفس حرف بزنم من-والا راستشو بخواید دایی جون(به خاطر صمیمیتی که بین خانواده ها بود و رفت و آمدی که سه تا خانواده داشتن دایی شقایقو دایی جون صدا می کردم) از شانس خوبمون صاحاب اینجا خارجه فقط می خواست یکی باشه اینجا که خیالش بابت این ملکش راحت باشه خیلی هم باهامون راه اومد 
مامان-نفس اصلا کار خوبی نکردی که بدون اینکه به ما بگی رفتی خونه گرفتی دختر مگه ما بزرگ ترا نبودیم این کارا مال بزرگتراست نه شما ها
 بابا-ستاره جان چیکار داری دخترمو داره بزرگ میشه بله پدر من دارم بزرگ میشم انقدر بزرگ و عاقل که با چند تا پسر همخونه شدم شقایق آروم درگوشم طوری که هیچکس نشنوه گفت 
شقایق-بله انقدر بزرگ شده عمو جون دیدی فردا با بچه شو شوهرش اومد خونه تون گفت بابا دامادتون با نوه اتون رو آوردم آروم با کتفم زدم تو پهلوش که دیگه صداش درنیاد 
میشا-خب فکر کنم همه الآن خسته راه باشید برید تو اتاقا استراحت کنید با این حرف میشا آقایون رفتن اتاق میشا اینا خانوما هم اتاق شقایق اینا سحرم با ما اومد اتاق من که حالا مال دخترا بود سحر خودشو پرت کرد رو تخت و گفت سحر-خب چه خبر مخ چند نفرو تو این دانشگاه زدید نفس تو هنوزم یخچال قطبی هستی بابا این پسرا هیولا یا هرکول نیستن که با هرکول گفتنش یاد سامیار افتادم چقدر تو این چند ساعته دلم براش تنگ شده بود
 میشا- نه از ما خبری نیست تو چی تو هم تک و تنهایی سحر با هیجان دستاشو کوبوند بهم و گفت سحر-آخ نمیدونی یه پسره است تو دانشگامون یک پسر ماهیه قرار بیاد خواستگاریم شقایق که تا الآن ساکت بود گفت 
شقایق-آخ جون پس یه عروسی افتادیم اسم این دوماد خوشبخت چی هست سحر- سامیه اسمش الهی فداش بشم رنگ از روم پرید میشا هم که داشت ناخوناشو فرنچ میکرد سریع سرشو چرخوند سمت من 
شقایق-سامی؟ سحر-آره اسمش سامانه من سامی صداش میکنم یه نفس راحت کشیدم که فکر کنم از چشم سحر دور نموند چون گفت 
سحر-حالا چرا نفس اینجوری رنگش پرید من- هیچی فردا امتحان داریم با یکی از استادامون که خیلی هم سختگیره یادم نبود یهو یادم اومد من میرم درس بخونم 
میشا-ا ا راست میگه ها با این حرف همه جزوه به دست شروع کردیم به دوره کردن درسی که فردا امتحانشو نداشتیم سحرم گفت یکم میخوابه سرحال بشه
شقایق سحر رو تخت نفس خوابیده بود و ماهم داشتیم الکی جزوه هارو ورق میزدیم....راستش از وقتی که میلاد رفته بود حوصله هیچ کاری رو نداشتم... همش به اون فکر می کردم... نمی خواستم به اون فکر کنم اما دست خودم نبود تمام ذهن و فکرم به سمتش پر می کشید... هرجایی از این خونه منو یاد میلاد می انداخت. یعنی اونم به اندازه من دلش برام تنگ شده؟! یعنی به من فکر میکنه یا اینکه داره بیخیالی طی میکنه؟! 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی