داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

همه جا غرق سکوت بود ... فقط صدای جیر جیر جیرجیرک ها می یومد ... پشت ویلا یه تاب بزرگ دیده بودم ... چرخیدم و رفتم سمت تاب ... ماه توی آسمون نصفه بود و ستاره ها دورش می رقصیدن ... نشستم روی تاب زنگ زده ... صدای قیژ قیژش بلند شد ... نگهش داشتم ... نباید تکون می خورد وگرنه یه نفر بیدار می شد ... زل زدم توی آسمون ... یهو آراد رو دیدم که از ویلا پرید بیرون ... اونم پا برهنه ... اومد پشت ویلا ... از جا پریدم ... منو که دید سر جاش ایستاد ... شقشقه هاش رو محکم فشار داد ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده آراد؟ خوبی؟ می خوای یه سطل آب بریزم روی سرت؟
سرش رو آورد بالا و بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:
- حس کردم از ویلا اومدی بیرون ... اول فکر کردم خواب دیدی اما تا دیدم کفشات نیست مطمئن شدم ... کجا اومدی؟ نمی گی یه موقع کسی مزاحمت می شه؟
- توی این آرامش شب ... مزاحم؟! فکر نکنم ...
- خیلی خوش خیالی خانوم شاعر ...
- من از خواب بیدارت کردم؟
- نه ... یهویی پریدم ... عادت دارم به این بیدار شدنا ... خوابت نبرد؟
نشستم لب تاب و گفتم:
- نه فکر وارنا نمی ذاره بخوابم ...
- بازم وارنا؟
- از دار دنیا همین یه داداش رو داشتم ... تا آخر عمرم هم که عزادار بمونم حقشه ....
- درسته! ولی نه با از بین بردن خودت ...
اومد نزدیک تر و نشست روی چمن های روبروی تاب ... گفتم:
- زمین خیسه ... بیا بشین روی تاب ...
یه نگاهی به تاب کرد و یه نگاه به من ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- نه ... همینجوری راحتم ...
اصراری نکردم ... آهی کشید ... زل زد به آسمون و گفت:
- دوست داری برات یه قصه بگم ... شاید بعد از شنیدنش خسته بششی و خوابت بگیره ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- قصه؟ مگه تو قصه هم بلدی؟
لبخند تلخی زد ... بدون اینکه نگام کنه گفت:
- شاید بلد باشم ...
هیجان زده گفتم:
- خوب بگو ... من قصه دوست دارم ...
آراد کمی خودش رو کشید عقب ... تکیه زد به درخت پشت سرش و این جوری شروع کرد ...

 حدودا بیست و هفت سال پیش توی یه خونواده فوق العاده مذهبی یه پسر به دنیا اومد ... همراه با قلش ... که دختر بود ... اون خونواده غرق خوشبختی شدن چون خدا همزمان بهشون یه دختر با یه پسر داده بود ... اما خبر نداشتن که از داشتن اونا زیاد هم نباید خوشحال بشن ... چون براشون دردسر ساز می شن ... زن و مردی که پدر مادر این دختر پسر بودن خیلی براشون زحمت کشیدن ... خیلی زیاد ... مرده به قدری کار می کرد که اون بچه ها بعضی وقتا قیافه باباشون رو از یاد می بردن ... چون مدت های طولانی نمی دیدنش ... تا اینکه کم کم اون دو تا بزرگ شدن ... دختره زیر دست مادرش یه دختر نجیب و خانوم و با وقار شد ... اما پسره ... می گفتن ذاتش به عموش رفته ... گویا یه عمویی داشته که توی جوونی به خاطر کارای خلاف بارها زندان رفته و آخر سر هم با تزریق زیاد از حد مواد از دنیا رفته ... اما خلاف عموش فقط اعتیاد نبوده ... گویا دختر باز و خانوم باز هم بوده ...
به اینجا که رسید آه کشید و سرش رو گرفت رو به آسمون ... بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد ... ولی اینبار داشت از زبون خودش می گفت:
- خوب یادمه بردن اسم عموم جرم بود! یعنی اگه در موردش حرفی می زدم بابام مجبورم می کرد دهنم رو آب بکشم ... خیلی سخت گیر بود خدا بیامرز ... همین سخت گیری هاش هم کار دست من داد ... صبح ها به زور منو برای نماز بیدار می کرد ... ماه رمضونا مجبورم می کرد روزه بگیرم ... وای به روزی که یه رکعت نمازم قضا می شد ... یا می فهمید که روزه مو خوردم ... وای به روزی که می فهمید به یه دختر نگاه کردم هر چند بی غرض! کم کم بدم اومد ... از همه چی بدم اومد ... از دین ... از مسلمون بودن ... از رفتن توی دسته ها و سینه زدن ... از زنجیر زدن ... از چادر سر کردن آراگل ... از مامانم و جلسه های قرآنش ... از همه چی ... من زده شدم ... جلوی بابا دلا و راست می شدم یعنی دارم نماز می خونم ... ولی حتی یه کلمه اش رو هم نمی فهمیدم ... فقط یه جاهایی می گفتم الله اکبر ... یعنی دارم می خونم ... سحر ها بیدار می شدم ... سحری میخوردم ... نمازم رو سمبل می کردم و می خوابیدم ... ولی تو راه مدرسه روزه مو می خوردم ... هر وقت بابا نبود از زیر نماز خوندن در می رفتم و کم کم افتادم تو خط دوست دختر ... فقط سیزده سالم بودم که با اولین دوست دخترم دوست شدم ... اون موقع که موبایل جایی نبود ... نامه نگاری می کردیم ...
به اینجا که رسید خندید ... منم نا خودآگاه خنده ام گرفت ...
- یادش بخیر ... روغن مو می خریدم از خونه که می رفتم بیرون روی سرم خالی می کردم ... دکمه یقه مو باز می کردم ... آستینامو می زدم بالا .. حق پوشیدن شلوار جین نداشتم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی