داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

پسره برو بابایی گفت و با دوستاش دور شد
کاوه-کامران دنبال دردسری ها
کامران شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت
آرش و از خودم جدا کردو شالمم مرتب

فردا صبح با لادن رفتیم بازار اونم دوتایی بعد کلی گشتن به اصرار لادن من یه لباس مجلسی صورتی رنگ *لباس* برداشتم با کیف و کفش ستش
لادنم لباس نشکی برداشت که به نظرم تو تنش خیلی شیک وا میستاد

لباس بهار

لباس لادن
بعد اتمام خریدا برگشتیم خونه حسابی از پا در اومده بودیم
اقایون خونه نبودن رفته بودن همه باهم شرکت

  • ۱
  • ۰

 لادن شما چند ساله ازدواج کردین؟
-ما تقریبا ۳ ساله
-نمیخواین بچه دار بشین؟
کیانا-همین و بگو خانوم میترسه یکی بزاد و هیکلش از رو فرم بیفته
این یانا عجب ادمی بود همچین با حرص این حرفارو میزد که ادم فقط دلش میخواست بخنده
کیانا و لادن کل کل میکردن و من بلند میخندیدم
کامران خودشو کنارم پرت کردو گفت
-چه خبره صداتون ۱۰۰ متر اونطرف تر میاد؟
بعدم سرشو گذاشت رو پاهام و دراز کشید
-توچرا اینقده میخندی؟
-به کارای این دوتا
کیانا-کامران جان راحتی شما داداش؟تعارف نکن یه وقتی
-اخه به توچه پاهای زنمه مال خودمه اصلا دوس دارم سرمو بذارم رو پاهاش ای بابا
حالا به چی میخندیدین؟

  • ۱
  • ۰

که این دفعه واقعا نیازش شد
وا چه اخلاقا داشت این ها
-توچی لادن؟
-نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟
-فردا صبح بریم؟
-اره بریم
-فقط من آرش و چیکارش کنم؟
کیانا-خوب من هستم دیگه
-مگه تو با ما نمیای؟
-نه من که لباس دارم شماها برین
-باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت
-باشه اینجوری بهتره

  • ۱
  • ۰

-میگم نظرت راجب من چیه؟
با شیطنت نگاش کردم و گفتم
-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی
یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت
-جووووون؟
-بادمجون
-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟
پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم
-کامران؟
-ها؟
-کامران؟
-چیه؟

  • ۰
  • ۰

 ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخـ ـت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:
- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟
نیلا گفت:
- مگه خود دانشگاه نمی بره؟
- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...
مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخـ ـت و گفتم:
- کی برمی گردین؟
نیلا گفت:
- تو نمی یای؟
- نه حسش نیست ...
آراگل گفت:

  • ۰
  • ۰

 بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمـ ـار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...

  • ۰
  • ۰

 مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبـ ـوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خـ ـوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟

  • ۰
  • ۰

 ! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد و تا مشهد مخ سامیار رو می ذاشت تو فرقون هم خودمون یه صفایی می کردیم ...
از حرفای نیلا غش غش خندیدم و گفتم:
- آی گفتی! فک کن ...
آراگل بالاخره اتوبـ ـوسمون رو پیدا کرد و گفت:
- ایناهاش ... خانومای بی حیا بیاین برین بالا حیثیت برامون نذاشتین ...
نیلا اول رفت بالا و منم داشتم دنبالش می رفتم بالا که کسی آراگل رو صدا زد و منم بی اختیار برگشتم ... آراد بود ...
- آراگل اتوبـ ـوستون همینه؟
آراگل رفت طرفش ... خواستم بهش سلام کنم ... بعد از اون جریان احترامی که نسبت بهش پیدا کرده بودم انکار نکردنی بود ... هر چی منتظر شدم نگام کنه تا سرمو براش تکون بدم حتی کوچک ترین نگاهی هم به سمتم ننداخت ... لجم گرفت و در حالی که پله ها رو لگد می کردم رفتم

  • ۱
  • ۰

شقایق :

صبح وقتی بیدار شدم میلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......منم سریع یه لباس راحتی قشنگ پوشیدم و صورتمو شستم و رفتم پایین و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........وقتی داشتم صبحونه میخوردم میلاد یهو چشمکی بهم زد که میشا چایی پرید تو گلوش سامیارم چشاش گرد شد منم همینطور مونده بودم که ای خدا منظور این چیه؟!بعد از صبحونه سریع رفتم بالا و مسواک زدم و یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم تا بریم خرید با میلاد......تصمیم گرفتم تیپ سفید بزنم.......شلوار سفید جین پوشیدم که یکم پاره پوره بود با یه مانتو سفید خوشگل و شال سفید با اکلیل های آبی.... یه نگاه تو آینه به خودم کردم....... خیلی خوشم اومد از تیپم...... یه رژ قرمز مایع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد میشد قشنگ ترم میکرد...... البته زیاد نمالیدم که تو ذوق نزنه......یکمم عطر زدم(چه عجب یکم!) و در اتاق رو باز کردم تا

  • ۱
  • ۰

نظر تو چیه شقایق.....من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه! هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!سامی: خب باشه بیا منو بزن..... من زیر لب گفتم:ـ مرتیکه روانی!سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو