داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه " آب "

داستان کوتاه " آب "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشم‌های پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی‌ که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را می‌چرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورش‌داری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!

  • ۰
  • ۰

یک نامه از یک عاشق

سلام 
تقریبا دو سال پیش ترم اول دانشگاه بود من طبق معمول کتاب های ترمو قبل شروع شدنش تموم کرده بودم از استاد اجازه گرفتم من درسو بدم همه تعجب کردن .
یه نفر از بین این دانشجو ها نظرمو به خودش جلب کرده بود غریبه بود ولی نگاهش آشنا نمیخواستم تمرکزمو از دست بدم بهش نگا نمیکردم از اول مولکول های سلول تا ارتباط بین دستگاه های بدن به بچه ها توضیح دادم وقتی تموم شدم تشویق حیرت زده استاد باعث شد بچه ها هم تشویقم کنن ولی تشویق اون برام خیلی لذت بخش تر بود . اسمشو هم موقع حضور غیاب یادم مونده بود😁 
وقتی اومدم خونه حس کردم یه چیزی تو کلاس جا گذاشتم ... هرچی فکر کردم دیدم همه چیو آوردم چیزی جا نمونده ولی حسه باهام بود ...
شب که خواستم کتاب بخونم فقط تشویق های اون از تو ذهنم رد میشد ...
فهمیدم دلم بود که تو کلاس جا گذاشتم.
با کلی زحمت پیجشو پیدا کردم. اسمش صدف بود 

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 90

 کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بـ ـوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هـ ـوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 89

 ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 88

دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 87

چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 86

 .. آرسن دید ... آرسن تایید کرد ... لئون تایید کرد ...
مامان چشماش گرد شد و یه دفعه از حال رفت ... بلند شدم ایستادم ... کوبیدم توی صورتم و جیغ زدم:
- چی شده؟! می گم چی شده؟ چرا کسی به من نمی گه؟ چی شده پاپا؟؟؟؟؟
پاپا در حالی که شونه های مامی رو می مالید زار زد:
- بی برادر شدی ... داداشت به وصال یار نرسیده رفت ته دره ... داداشت ته دره داماد شد ... داداشت جزغاله شد ... اینو می خواستی بشنوی؟
لال شدم ... بدنم یخ کرد ... از نوک انگشت پا تا فرق سرم یخ زد ... نه اشکی نه جیغی ... بدنم آوار شد و ریخت وسط سالن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 85

همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ... از نگاه نگرانشون مشخص بود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... وارنا اول دست پاپا رو بـ ـوسید و بعد توی بغـ ـل مامی گم شد ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اشک هام ریختن روی صورتم ... دیگه کسی شک نمی کرد ... داشتم برای رفتن برادرم گریه می کردم ... بعد از مامی اومد طرف من ... دستاشو گذاشت سر شونه ام و زل زد توی چشمام ... چشمای آبیش داغون بودن ... لبالب پر از اشک ... نالیدم:
- نرو ...
سرمو کشید توی بغـ ـلش ... قلبش دیوونه وار می کوبید ... در گوشم گفت:
- می دونستی دیوونه چشماتم؟
- وارنا ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 84

 در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ... قول دادن نذارن مامان اینا چیزی بفهمه ... فامیلشون هم میناسیان نیست ... فامیل اصلیشون چیز دیگه است .. برای رد گم کردن این فامیل رو انتخاب کردن ... اینجوری بابا هم نمی فهمه اونا چی کاره ان! چون فامیل خودشون خیلی تابلوئه ...
- بگو می خوای چی کار کنی؟ من این چیزا رو نمی خوام بدونم ...
- اونا تا یه هفته بعد از عروسی به من و ماریا مهلت دادن ... بعد از یه هفته باید به باند ملحق بشیم ... هر دو نفرمون ... قرار من اینه که همون شب ماریا رو ببرم شمال ... برای رد گم کردن ... و بعد از اونجا سریع برگردیم و بریم فرودگاه و یه راست بریم پاریس ...
با ترس نگاش کردم. موهامو نـ ـوازش کرد و گفت:
- نترس عزیزم ... فکر همه جاشو هم کردم ... مو لای درز نقشه ام نمی ره ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 83

 ... موبایلم دائم چک می شه ... وقتی دیدن دستی دستی خودشون دارن منو توی خونه زنده به گور می کنن ... دو تا برنامه برام ترتیب دادن ... اول برام معلم سرخونه گرفتن و کلاس پیانو برام تشکیل دادن ... دوم سالی یه بار منو می فرستن مسافرت ... اما قبلش تموم مسافرای تور رو آنالیز می کنن ... بعدم به شکلی منو می رسونن فرودگاه که هیچکس شک نکنه من از خونه خارج شدم ... علاوه بر اون باید بادیگار هم همراهم باشه ... با وجود بادیگارد حتی سفر هم بهم خوش نمی گذره ... فقط بعضی وقتا با ریختن داروی خواب آور می تونم بخوابونمش و یه کم آزاد باشم ... اما اونم موقتیه ... موبایلی هم که برام خریدن فقط برای اینه که هر روز چکم کنن ... دو سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا از شرشون خلاص بشم ... به برادرم گفتم ... گفتم اگه خواستگار برام اومد راه بدن ... می خواستم از اون زندان برم ... حالا به هر قیمتی که شده! ولی داداشم ... داداشم گفت یا نباید ازدواج کنم ... یا اینکه باید با یکی از اعضای باندشون ازدواج کنم ... منم بیخیالش شدم ... به اندازه کافی از دست داداشم و بابام