داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک می‌گرفت...من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:ـ حتی فکرشم نکن میشا جان! و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد ....به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر می شدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر می‌شد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...از همین الآن ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمی‌خواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو می‌دونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم... این چشای آبی دیگه مثه قبل نبودن... دیگه شادابی قبل رو نداشتم... پس چرا این عشق با عشقای تو داستان فرق داره؟! آیا واقعا تمام عاشقای دنیا هم اینقدر سختی می‌کشن یا فقط منم؟! نمیدونم واقعا نمیدونم... عشق چیز پیچیده ایه... چشمام رو از آینه گرفتم و به کتابام دوختم... آره تنها راه حلش همینه. باید خودم رو سرگرم کنم. نباید مادرم رو برنجونم، نباید...تو همین فکرا بودم که با صدای در رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم... من: کیه؟!میلاد: منم......من: بیا تو...اومد تو بدون هیچ حرفی رفت سمت چمدونش و شروع کرد به جمع کردن لباساش....دلم می‌خواست یکی از لباساش رو داشته باشم اما خیلی بی فکریه!اگه مامانم اینا ببینن باید برم بمیرم! لبام رو جمع کردم و دوباره نشستم رو تخت و دستم رو کردم تو موهای کهرباییم و چشمام رو بستم تا اجازه ی پیش روی به افکار منفی رو به مغزم ندم...صدای بسته شدن زیپ چمدون بهم باور داد که دیگه باید بره...قلبم تیر کشید ولی نمی تونستم کاری کنم.... و بعد از اون با صدای بسته شدن در دلم فرو ریخت... دیگه تموم شد و حتی یه خداحافظی هم نکردم... اشکال نداره باید از الآن عادت کنی....چشمام رو باز و بسته کردم و اخمی کردم و به خودم تشر زدم... باید قوی باشی دختر... تو که اینقدر حساس نبودی شقایق... آدم باش دختر!!!!رفتم پایین و پسرا رو دیدم که همه آماده رفتن بودن... وقتی منم اومدم سامیار نفس رو بغل کرد و اتردینم همینطور با حرارت میشا رو بغل کرد... منم با همشون خداحافظی کردم و با میلاد هم یه خداحافظی سرسری و در لحظه آخر خیلی غیر منتظره خودم رو تو آغوش میلاد پیدا کردم...میلاد خداحافظی گرمی باهام کرد و من هم با شوک ازش خداحافظی کردم.... اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم... ولی هنوز هم گرمای آغوشش رو حس میکردم....وقتی همه پسرا رفتن میشا یکی زد به بازوم و گفت:ـ بفرما اینم از آقا میلادت حال کردی جون تو؟!من: چی!؟ آهان آره....و یه لبخند شیرین زدم.....میشا و نفس همزمان یه آهی کشیدن که دلم ریش شد... اونا هم به اندازه من دلشون برای شوهراشون تنگ میشد... واقعا سخته... البته شاید وابستگی باشه. نمیدونم... ولی اینو میدونم که دلم برای میلاد تنگ میشه. حتی برای اخماش و اخلاق خشن و تعصشبم تنگ میشه!ساعت یک ربع به دوازده بود... مادرم اینا ساعت 6 میومدن.... نفس: بچه ها بریم بالا هر کی تو اتاق خودش تا آثار جرم رو پاک کنیم!خنده ام گرفت... هه! آثار جرم! میلاد که همه چیش رو برداشت و من هم نتونستم هیچیش رو کش برم...رفتم بالا و به تخت دو نفرمون نگاه کردم... منظورم تخت خودمه... میلاد که هیچوقت روش نخوابیده. شایدم خوابیده اما در غیاب من.تخت رو مرتب کردم و رفتم سمت کمد... هیچی نبود... فقط... یکی از عطراش رو جا گذاشته بود... عطر رو کردمش اون گوشه کمد و دستم به یه چیز نرم خورد... بیرونش آوردم و نگاهش کردم... یکی از بلوزای میلاد بود... همونی که موقع عرض اندام می پوشتش.... تیشرتش و برداشتم و به بینی ام نزدیکش کردم... بوی میلاد رو میداد ... هنوزم بوی عطرش رو تیشرتش مونده... با یه نفس عمیق تمام مشامم رو از بوی عطر میلاد پر کردم...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی