داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۲
  • ۰

وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!
اخمی کردم و در حالی که می نشستم کنارش گفتم:
- یه بلوز شلوار ساده پوشیدم! خوشگل کجا بود؟
آرسن هنوز جوابمو نداده بود که در یکی از اتاق ها محکم به هم خورد ... جیغ آراگل بلند شد:
- ترسوندیم آراد ....
آراد با اخم وارد حال شد و گفت:
- باد کولر زد به هم ...
اومد نشست روی مبل جلوی من و آرسن ... نگاه سنگینش رو روی خودم لحظاتی حس کردم ... آرسن با لبخند گفت:
- چطوری آراد جان؟
حس می کردم دقیقا حسی که من نسبت به ساغر دارم رو آراد هم نسبت به آرسن داره ... شاید تصور غلطی بود ... در هر صورت آراد لبخند مصنوعی زد و گفت:
- من که خوبم ... شما چطوری؟ کار و بار خوبه؟!
- به لطف مشتری های خوبی مثل شما مگه می شه بد باشه؟
سامیار از اتاق مشترکشون با آراگل بیرون اومد و با هیجان گفت:
- پاشین ببینم ... چه نشستن! پاشین بریم بیرون ...
آراد غر غر کرد:
- تازه لباس عوض کردیم ... بیخیال بابا ...
سامیار چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- الان یعنی لباس عوض کردی؟ یه تمبون عوض کردی فقط ... بعدشم این گرمکن از شلوار قبلیت بهتره ... پاشو ببینم ...
ساغر از توی دستشویی اومد بیرون و گفت:
- کجا بریم؟
آرسن نگاهی به ساغر کرد و در گوش من گفت:
- بهتر نبود توام یه چیزی سرت می کردی؟
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
- خب برای اینکه تو دل اطرافیان آراد خودتو جا کنی ...
می دونستم می خواد حرصم بده برای همین هم دست دراز کردم تا نیشگونی از بازوش بگیرم ... با خنده دستشو آورد جلو و گفت:
- اگه می تونی بگیر ...
می دونستم اینقدر بازوهاش سفته که محاله بتونم یه تیکه از گوشتشو تو دستم بگیرم ... با این حال از رو نرفتم و همه سعیم رو کردم .... آرسن از دیدن تلاش من خنده اش گرفت و بلند خندید ... آراد از جا بلند شد و سریع گفت:
- بریم بچه ها ... تا هوا تاریک نشده برسیم به دریاچه ...
بعد هم زودتر از همه ما رفت بیرون ... آرسن دستمو گرفت و از جا بلند شد ... گفتم:
- برم یه چیزی بپوشم و بیام ...
دستمو ول کرد و گفت:
- بیرون منتظرم ...
رفتم دوباره توی اتاق ... یه مانتوی خنک تنم کردم و شالمو هم همینطور انداختم روی سرم و دسته هاشو ول کردم ... همه رفته بودن بیرون ... ساغر روی همون لباسش فقط یه چادر سر کرده بود ... آراگل هم با چادر بود ... باز من شده بودم تافته جدا بافته ... چون آقایون همه خوش تیپ بودن و آرسن با اونا زیاد فرقی نداشت ... ولی من با خانوما خیلی فرق داشتم! به محض بیرون رفتنم آراد افتاد جلو و بقیه پشت سرش ... جاده های باریک آسفالت شده رو طی می کردیم ... بعضا وقتا سر بالایی بود و بعضی وقتها سرپایینی ... سامیار و ساغر و آراگل حرف می زدن و غش غش می خندیدن ... منم بعضی وقتا سعی می کردم توی بحثشون شرکت کنم ... آرسن هم به شیطنت های من می خندید ... ولی آراد بدون حتی یه لبخند از جلو می رفت و بعضی وقتها غر می زد:
- یه کم یواش تر ... چه خبره؟!
منم از حرصش بلند تر می خندیدم ... معلوم نبود چشه! بالاخره رسیدیم کنار دریاچه ... هوا تاریک شده بود تقریبا ... 
آرسن نشست روی شن ها و گفت:
- آخیش ... چه هوا خنکه!
سامیار هم ولو شد کنارش و گفت:
- موافقم! هوای اینجا خیلی خنک و خوبه ... مخصوصا شبا ...
آراگل رفت لب دریاچه و گفت:
- آخی قایق هم هست ... کاش می شد سوار بشیم ...
سامیار گفت:
- اگه روز بود سوار می شدیم ...
ساغر گفت:
- می شه فردا بریم داداش؟
- آره حتما ...
آراد رفت لب دریاچه سنگی برداشت و با قدرت پرت کرد توی آب ... هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی