-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت