داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

آهی کشیدم و گفتم:
- کاری داری باهاش؟ برم صداش کنم؟
- نه ... راستش می خواستیم با غزل برنامه قایق سواری بریزیم ... گفتیم شاید شما هم بیاین ...
- کی؟
- پس فردا ..
- برای پس فردا امروز زنگ زدی ...
- خب خوب بود دم رفتن خبرتون می کردم؟ حالا بیا و خوبی کن ...
- اوکی حالا جوش نزن ... من با آراد صحبت می کنم ...
- باشه ... خودمم دوباره بهش زنگ می زنم ... راستی غزل خیلی سلام می رسونه .... بدجور شیفته ات شده!
زیر لب گفتم:
- آره به خصوص با اون گندی که من بالا آوردم !
- چیزی گفتی؟
- نه نه ... سلام بهش برسون ... منم خیلی ازش خوشم اومد ... دختر ناز و خانومیه ...
- لطف داری ... کاری نداری فعلا ؟
- نه ... بای ...
- بای ...
قطع کردم و نشستم لب مبل ... با پام ضرب گرفت روی زمین ... باید با آرمیک چی کار می کردم؟ به آراد می گفتم؟ این نمی شد یه درد دیگه روی درداش؟ شاید هم بزنه به سیم آخر بزنه بلایی سر آرمیک بیاره ... هنوز یادم نرفته چه به روز رامین آورد ... بیچاره رو اصلا دیگه ندیدم! رفتم از داخل اتاق لب تاپم رو آوردم گذاشتم روی پام و دوباره وارد سایت هایی شدم که می دونستم راجع به اسلام چیزای مفیدی نوشته ... وقتی مطالعه می کردم همه چیز از یادم می رفت ... از صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم ... ساعت نزدیک دو بود!!!! چرا خبری از آراد نشده بود؟ نگران از جا پریدم ... باید چی کار می کردم؟ هم دوست داشتم برم دم خونه اش ... هم دوست نداشتم ... نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم ... می ترسیدم با زیاد چسب شدن من علاقه اش نسبت به من کم بشه ... رفتم سمت آشپزخونه ... از داخل یخچال دو تا سوسیس برداشتم ... قطعه قطعه کردم و ریختم داخل سرخ کن ... بهتر از گرسنگی بود ... داشت اماده می شد که باز گوشیم زنگ زد ... بهههههه! امروز هم گوشی من شده صد و هجده! رفتم طرف گوشی و با دیدن شماره آراگل با نگرانی جواب دادم .... نکنه بلایی سر آراد اومده باشه!!!
- الو ...
صداش با تاخیر اومد:
- سلام ویولت جونممممم ... چطوری تو؟
- سلاااام دوست بی معرفت ... تو چطوری؟ خوبی؟ خوش می گذره؟ سامیار خوبه؟
- فدای تو ... اونم خوبه سلام می رسونه بهت ... بی معرفت هم خودتی! انگ به من نچسبون ... من جویای احوالت از آراد هستم ...
- پروووووووو! اون آراده من ویولت ... من که دائم اونو نمی بینم ...
خندید و گفت:
- خوب حالا! گیر داد باز این ....
منم خندیدم و گفتم:
- چه خبرا؟
- هیچی بابا سلامتی ...
- چی شد یادی از ما کردی؟
- من همیشه یادت هست ... باور کن ! ولی راستشو بخوای یه زحمتی برات دارم ...
- چی شده؟
- در مورد آراده ....
نمی دونم چرا یه لحظه دلم به شور افتاد و گفتم:
- چیزی شده؟
- نه بابا ... فقط با شناختی از داداشم دارم زنگ زدم چند تا سفارش بکنم ... راستش فردا روز اول ماه رمضونه ... می دونی که ماه رمضون چیه؟
- پ ن پ! فقط تو می دونی ... معلومه که می دونم!
با خنده گفت:
- آراد یه اخلاقی داره که حتما باید سحری رو بذارن جلوش تا بخوره ... افطار هم تنها از گلوش پایین نمی ره ... می شه لطف کنی این یک ماهه رو زحمت سحرش رو بکشی؟ البته من نمی دونم اونجا چه ساعتی اذون رو می گن ...
خدا رو شکر انگار خبر بدی نبود! گفتم:
- اوووه گفتم چی شده ... باشه حواسم هست ... اذون رو هم از خود آراد می پرسم ... هواشو دارم نترس ...
- ویولت نزنی داداشمو بکشی ها!
غش غش خندیدم و گفتم:
- گمشو ... هویج! انگار چند بار کشتمش ... نترس دیگه بلا ملا سرش در نیاوردم ... خیلی وقته ....
اونم خندید و گفت:
- پس دیگه سپردمش به تو ...
- قربون داداش!
- سلام بهش برسون ... کاری نداری؟
- نه ....
- راستییییییییییی برگشت داداشت رو تبریک می گم ... آراد برام گفت ...
- ساعت خواب ... اما در هر صورت مرسی!
- انشالله دیگه غم نبینی ...
- تعارفات تو حلقم ... باشه ... خدا کنه توام همینطور ...
از حرفم خندید و خداحافظی کرد ... گوشی رو گذاشتم و تو فکر فرو رفتم ... سی روز با آراد ... اخلاق گندی که داشتم وقتی یه نفرو دوست داشتم مدام بهش می چسبیدم ... مامی پاپا وارنا آرسن ... بد عادت شده بودم ... اما خوب این چند بار که آراد جلومو گرفت درس عبرتی شد برام که دیگه آدم باشم ... از جا بلند شدم ....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی