سامیار اومد بغلم کنه که یه قدم رفتم عقب و دستامو به حالت تهدیدی گرفتم جلوشو داد زدم
من-به من دست زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی سامیارم سر جاش استپ کرد و سعی کرد منو آروم کنه
سامیار-خیلی خب خیلی خب آروم نفس آروم چیزی نشده که
با حرفش بدتر اعصابم خورد شد
من-چیزی نشده چیزی نشده دیگه می خواستی چی بشه با این شوخی های مسخره اتون ما رو تا دم سکته بردید بعد میگی چیزی نشده
بلند بلند نفس می کشیدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود ای بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون
شقایق که از شوک دراومده بود یهو بلند زد زیر گریه میشا م چونه اش می لرزید دیگه واینستادم ببینم چیکار می کنن اتردین و که وسط راه واستاده بود و زدم کنار و از اون خونه ی لعنتی زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین بعدش رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم بهم جوری که از صداش خودمم یه لحظه پریدم بالا سریع درو قفل کردم و رفتم تو حموم شیر دوشو تا آخر باز کردم که فکر کنن رفتم حموم این سامیار اصلا عقل نداشت اگه یه چیزیش میشد من چه خاکی می ریختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار می مرد به درک اصلا ای کاش می مرد از دستش خلاص می شدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نکنه اگه چیزیش می شد منم می مردم یه قطره اشک مزاحم دیگه هم روی گونه ام ریخت اه بسه دیگه لعنتی ها نریزید ولی بدتر ریزششون سرعت گرفت انگار از اینکه چند سال زندونی چشمام بودن خسته شده بودن و آزادی می خواستن صدای در زدن بلند شد پشبندشم صدای سامیار