داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

از نظر خودم که فقط جبران مافات بوده ...
با حس چیزی رو پام سرم رو پایین گرفتم و از دیدن قورباغه سبز رنگ جیغ کشیدم و پاهام رو توی دلم جمع کرد ... آراد پرید طرفم و گفت:
- چی شدی؟!
- قو ... قو ... قو ...
- هان؟؟؟؟
- قورباغه بود ...
یه نگاه به زیر تاب کرد و انگار قورباغه رو دید ... چون خندید و با یه جست گرفتش ... با دیدن قورباغه تو دستای آراد چشمامو بستم و با ترس و چندش گفتم:
- اییییییییی ... بندازش اونور ... آدم کهیر می زنه ...
آراد یه قدم اومد طرفم و مرموذانه گفت:
- جدا؟!!!
تو نگاهش یه چیزی بود که منو ترسوند ... خودم رو بیشتر جمع کردم و آماده جیغ کشیدن شدم ...

 آراد یواش یواش بهم نزدیک شد و گفت:
- چته؟ چرا هی خودتو جمع می کنی؟ بیا نگاش کن چه خوشگله ... سبزه ... تازه روی بدنش خال هم داره ... شبیه زیگیل!
جیغ کشیدم:
- اییییییییییییییی
- حالا هی جیغ بکش تا سامیار و آرسن رو هم بیدار کنی بیان نفری یه دونه قورباغه بگیرن بچرخن دورت ...
از دیدن قورباغه سبز بین انگشتاش که دست و پاهاش از لا به لای انگشتاش زده بود بیرون و هی تقلا می کرد خودشو نجات بده صورتم رو با دست پوشاندم و التماس کردم:
- بندازش آرااااااااد
- اول باید بگیریش توی دستت ...
با یه حرکت غافلگیرانه از روی تاب پریدم پایین و خواستم بپرم برم سمت ویلا که پام به شلنگ افتاده رو چمن ها گیر کرد و قبل از اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته شوت شدم توی بغل آراد ... قبل از اینکه بتونم ذوق مرگ بشم از اینکه توی بغل آرادم حس کردم چیزی پرید توی یقه لباسم ... و اون چیزی نبود جز قورباغه سبز!!!! با یه حرکت آراد رو هل دادم عقب و در حالی که جیغ می کشیدم شالم رو پرت کردم اونطرف ... مانتوم رو هم در آوردم ... قورباغه هنوز داشت توی تی شرتم بالا و پایین می پرید ... عقلم کار نمی کرد ... آراد سعی داشت آرومم کنه تا بفهمه چه مرگه! ولی من همینجور بالا و پایین می پریدم و توی یه حرکت تی شرتم رو در آوردم پرت کردم سمت آراد ... قورباغه با یه جهش دور شد ... دیگه نفسم بالا نمی یومد ... حتی نمی تونستم گریه کنم ... همونجور لخت ولو شدم روی زمین ... تازه تونستم به آراد نگاه کنم ... سرش رو انداخته بود پایین ... دستاش رو مشت کرده و تی شرتم تو دستش بود ... تازه متوجه موقعیتم شدم ... من! لخت! جلوی چشم آراد .... وااااای!!!! من چه کردم؟!!!! خاک بر سر ترسوم کنن! حالا آراد فکر می کنه از عمد ... داشتم به همین چیزا فکرر می کردم که آراد اومد طرفم ... سرش هنوزم پایین بود و داشت چمنا رو نگاه می کرد ... دستش رو گرفت به سمتم ... تیی شرتم روی دستش بود ... لرزش نامحسوس دستش رو حس کردم ... از زور خجالت جرئت نداشتم دستم رو بیارم بالا و تی شرتم رو بگیرم ... آراد یه لحظه چشماشو آورد بالا ... شاید می خواست ببینه چه مرگمه که تی شرتم رو نمی گیرم ... چشماش سرخ و نگاهش پر از شرم بود ... شرمی که دلم رو لرزوند ... آب دهنم رو قورت دادم ... هر دو با هم نگامون رو دزدیدیم ... تی شرت رو گرفتم. پشتم رو کردم بهش و پوشیدمش ... وقتی برگشتم دیگه آرادی در کار نبود ... صورتم از هجوم خون داغ شده بود ... مانتوم رو برداشتم و بدون وشیدنش راه افتادم سمت ویلا ... توی اون بلبشو هنوزم چای پای قورباغه رو روی بدنم حس می کردم ... چندشم می شد دوست داشتم هر چه زودتر برم توی حموم ... وارد ویلا که شدم نگاهم کشیده شد به جای خالی آراد ... نبود! پس کجا رفته بود ... رفتم توی اتاقم لباس برداشتم و راه افتادم سمت حموم ... قورباغه لعنتی! اگه نبود شاید من بیشتر می تونستم توی بغل آراد بمونم ... حالا با چیزایی که ازش فهمیدم بودم بیشتر دوسش داشتم ... انگار همیشه دنبالش بودم ... نمی تونستم دیگه به هیچ کس جز آراد حتی فکر کنم ... اما نگران بودم .... نگران آینده ... اون بورسیه ... رامین ... رقیب خودم سارا ... نکنه جای من سارا همراه آراد بره؟ اونوقت من باید چی کار کنم؟!!! اصلا نکنه آراد هیچ حسی نسبت به من نداشته باشه؟ به خودم توی آینه حموم پوزخندی زدم و گفتم:
- حسی هم اگه داشت تا الان از بین رفته ... کدوم دختر نجیبی جلوی یه پسر از ترس یه قورباغه لخت می شه؟!!! حالا خوبه شلوارم رو در نیاوردم ...
از تصور از حالت خنده ام گرفت ... بعد از دوش گرفتن حس بهتری داشتم ... دیگه از خودم چندشم نمی شد ... حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون ... آراد هنوز نیومده بود ... آرسن هم که داشت خواب هفت پادشاه رو می دید ... رفتم توی اتاق و بعد از پوشیدن لباس به تخت پناه بردم ... خوابم گرفته بود اساسی!
***
صبح با صدای بچه ها چشم باز کردم ... روی تخت تنها بودم ... حتما همه بیدار شده بودن ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی