داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 اومد دستشو دورم حلقه کرد و گفت:آخ آخ این شکلی می کنی نمیگی من می‌خورمت؟
با شوخی و خنده گفتم:تو غلط می کنی مگه خودت ناموس نداری؟!
خندید گونه امو بوسید و دم گوشم گفت:احمق کوچولو خب ناموسم تویی دیگه..خیر سرم من شوهرتم تو هم زنمی...سرمو خاروندم و گفتم:حالا تو هم هی سوتی بگیر بعدم تو بیشتر شبیه زبل خانی تا شوهر.والا همه جا هست..
خندید و گفت:بیا برو شیطون برو تا یک کاری دستمون ندادی...دستشو از دور کمرم باز کرد و از اتاق رفت بیرون...
خدا میدونه چقدر دوست داشتم تو بغلش تا صبح بخوابم!!سعی کردم این افکارو از ذهنم بیرون کنم...رفتم جلوی آینه که گردنبند الله که نفس بهم داده بود خودنمایی کرد.دستمو گذاشتم روش و یاد نفس افتادم.نفس کجایی که ببینی چقدر همه از رفتنت داغون شدن؟کجایی ببینی سامی داره پرپر میشه؟سردی اشک و رو گونه ام حس کردم..وای خدا جونم چرا یهو اینجوری شد؟چرا عاقبت ما این شد؟مگه ما چه گناهی کردیم؟رو تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق زل زدم.

همه به خاطر رفتن نفس داغون شدن...میشا باز حالش نسبت به روزای اول خیلی بهتر شده ولی سامی همونی بوده هست!!!حالم خراب بود..یادم افتاد از کیه به مامان زنگ نزدم مطمئنم الآن کله امو میکنه!!گوشیمو برداشتم شماره خونه رو گرفتم..بعد از 3تا بوق صدای عسل خواهرزاده نخودیم تو گوشی پیچید..با لحن بچه گانه اش گفت:الوو؟من:سلام عسل دایی...خوبی؟عسل یک جیغ زد که گوشم درد گرفت..
عسل:مامی.مامی..دالی..دالی!!من مردم تا به این یاد بدم این درست بگه دایی نه دالی!!اخرم نشد که نشد..
ایلار:سلام داداشی تویی؟
من:علیک سلام..پ ن پ روحمه..خودمم دیگه.. آخر این عسل نتونست بگه دایی من آخرم خودمو میکشم..
خندید و گفت:ا این چه حرفیه لـــوس..
من:یک وقت شما به ما زنگ نزنیدا.حتما من باید زنگ بزنم..
ایلار:تو یکی حرف نزن که مامان از دستت عصبی شدید..
من:چرا؟؟!!
ایلار:به در دارا..
من:این علی آخرم نتونست تو رو درست کنه نه؟
ایلار:اتردییننن.خیلی ممنون خیر سرمون داداش داریم..
من:ما چاکر آبجی بزرگه هم هستیم..
ایلار:باشه کم زبون بریز..
همون موقع میشا اومد کنارم 
گفت:اتردین من حوصله ام سررفت..سریع دستمو گذاشتم جلو دهنش.
ایلار:داداش این کی بود؟!
من:هان؟هیچکس.میلاد بود..
ایلار:این صدا دختر بود.دروغ نگو..نکنه رفتی اونجا چشم و گوشت وا شده؟من:نه خواهر من این چه حرفیه..
ایلار:مطمئنی دیگه؟دروغ یعنی نمیگی؟من:راست میگم..مثلا میخوای کی باشه؟دوست دخترم؟
ایلار: آخیییی تو از این عرضه ها نداری که!
تو دلم گفتم کجای کاری خواهرم من که عرضه ندارم عقدشم کردم...
من:خب باشه مامان هست؟
ایلار:نه بعدا زنگ بزن الآن داره نماز می خونه..
من:باشه فعلا..
گوشیو قطع کردم و یک نگاه از اون ترسناکام به میشا کردم که سریع در رفت از یک طرف خنده ام گرفته بود از یک طرف حرصم دراومده بود..خواستم یکم اذییتش کنم رفتم در اتاقو باز کردم دیدم رفته زیر پتو سعی کردم خنده ام نگیره محکم درو به هم کوبیدم که میشا3 متر از جاش پرید..
میشا:هوی چته ترسیدم...سگ بستی؟تقریبا صدامو بلند کردم: آره سگ بستم..آخه دختره ی احمق نمی‌بینی دارم با گوشی حرف می زنم؟اگه خانواده ام می فهمیدن چی؟
میشا:خب ببخشید..حواسم نبود.بعدم سرشو انداخت پایین.
دلم نیومد اذییتش کنم رفتم رو به روش نشستم..سرشو آوردم بالا دیدم الهیی داره گریه میکنه فکر نمی‌کردم انقدر زود رنج باشه..به چشماش نگاه کردم که با بغض 
گفت:ات.. اتردین..ببخشید بخدا نمیخواستم اینجوری بشه..حواسم نبود..دوباره به گریه اش ادامه داد.طاقت دیدن اشکشو نداشتم سرشو گذاشتم رو سینه ام موهاشو نوازش کردم گفتم:عیبی نداره.. گریه نکن..ولی مگه آروم میشد تصمیم گرفتم بذارم یکم گریه کنه....یکم که گذشت دیدم ول کن نیست سرشو از سینه ام جدا کردم 
گفتم:ای بابا میشا جان حالا من هیچی نمیگم حالا تو هی فشار بده..خوب درد گرفت این سینه ی بی صاحاب..فقط نگاهم کرد و آروم اشک ریخت دوباره سرشو گذاشتم رو سینه م که سرشو بلند کرد دوباره سرشو گذاشتم روی سینه ام گفتم:بذار عزیزم بذار..دوباره سرشو جدا کرد من دوباره همون کارو کردم بار سوم هم همین کارو کردم 
گفتم:راحت باش عزیزم بذار راحت باش..
میشا:اه.بس کن دیگه اتردین.اعصابمو خرد کردی..
من:زهرمار!!از خداتم باشه. ما رو باش به فکر کی هستیم..
میشا:روانپریش..و با هم خندیدیم.....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی