داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

یک نامه از یک عاشق

سلام 
تقریبا دو سال پیش ترم اول دانشگاه بود من طبق معمول کتاب های ترمو قبل شروع شدنش تموم کرده بودم از استاد اجازه گرفتم من درسو بدم همه تعجب کردن .
یه نفر از بین این دانشجو ها نظرمو به خودش جلب کرده بود غریبه بود ولی نگاهش آشنا نمیخواستم تمرکزمو از دست بدم بهش نگا نمیکردم از اول مولکول های سلول تا ارتباط بین دستگاه های بدن به بچه ها توضیح دادم وقتی تموم شدم تشویق حیرت زده استاد باعث شد بچه ها هم تشویقم کنن ولی تشویق اون برام خیلی لذت بخش تر بود . اسمشو هم موقع حضور غیاب یادم مونده بود😁 
وقتی اومدم خونه حس کردم یه چیزی تو کلاس جا گذاشتم ... هرچی فکر کردم دیدم همه چیو آوردم چیزی جا نمونده ولی حسه باهام بود ...
شب که خواستم کتاب بخونم فقط تشویق های اون از تو ذهنم رد میشد ...
فهمیدم دلم بود که تو کلاس جا گذاشتم.
با کلی زحمت پیجشو پیدا کردم. اسمش صدف بود 
وای چه اسم زیبایی مثل چشاشه ...
هر جوری بود سر صحبتو از تو مجازی تو کلاسا باهش باز میکردم میخندوندمش خنده هاش خیلی زیبا بود.
زمستون آخراش بود یه جورایی هر دوتامون عاشق شده بودیم شبا تا ۳ ۴ صبح چت میکردیم ولی بازم سیر نمیشدیم ...
دلو زدم به دریا گفتم امیر بهش بگو چقدر دوسش داری مطمئنم اونم دوستت داره ..
ساعت ۴ صبح وقتی با دستای لرزون اونو تایپ کردم و فرستادم ۵ ۶ دقیقه ای جوابی نیومد ...
امیر گند زدی نکنه بگه نمیخواد منو نکنه کسی دیگه ای تو زندگیشه ...
همون موقع نوشت کاش زودتر میگفتی خیلی منتظر این حرفت بودم 
اینو که گفت از شدت ترشح آدرنالین بدنم تا صبح نتونستم حتی پلک بزنم 
ماجرای عشقی ما شروع شد مثل یه قطار بدون مقصد آخرش نا معلوم بود ولی بودنش خیلی خوشحالم میکرد ..‌.
چند روز بعد که اولین قرارمون رو گذاشتیم یه پارک خلوت و شیک دیگ زمستون داشت تموم میشد ولی هوا سرد بود دیدم انگشتای باریک و ظریفش قرمز شده ...
امیر دستاشو بگیر اون عشقته .. نه شاید خوشش نیاد ... امیر بگیر دستاشوو این همون دستاس که همیشه با شوق تشویقت میکنه ...
کنار هم نشسته بودیم رو نیکمت پارک دستشو که گرفتم سرشو گذاشت رو شونم احساس کردم دنیا متوقف شد .
حس عجیبی بود هم استرس داشت هم لذت هم ترس هم شادی...
ماه ها گذشت و هر هفته و هر روز و هر ثانیه ما بیشتر عاشق هم میشدیم ...
یک سال گذشت ...
صدف همه زندگیم شده بود کل زندگیم بر پایه این بود که فقط اونو خوشحال کنم 
شاگرد اول دانشگاه میشدم تقدیر نامه و کادوشو به اون بدم تو مسابقات تکواندو همه توانمو میذاشتم مدالشو بدم به اون .صدف هم برا من اینجوری بود ماه ها پولاشو جمع میکرد برا من لباس میخرید دانشگاه رفتنی برام غذا میپخت میاورد ..
یه روز با دختر عمه اش رفتن دانشگاه آزاد وقتی برگشتن یه اتفاق غیر عادی افتاد هیچ موقع هیچ پسری به غیر از من تو پیج صدف نبود ولی الان یکی رو فالو کرده زیاد مهم نشد برام ... عشقمه ما همو دوست داریم من بهش اعتماد دارم ...
چند ماه بعد زندگی من دگرگون شد از باشگاه تکواندو با استادم بحثم شد از یه طرف با خانوادم دعوام شد وضعیت مالیمون یکم خراب شد من یکم پکر بودم اون یه هفته که من حالم خوب نبود رفتار صدف خیلی فرق کرده بود انگار یه غریبه بود همه مشکلاتم به کنار ترسی که از رفتار صدف داشتم وصف ناپذیر بود .
با خودم گفتم عیب نداره فردا ولنتاینه دوباره خوب میشه باهام .
فرداش صبح که از دانشگاه برمیگشتیم 
وقتی تو ماشین دستشو گرفتم دستمو هول داد . ای کاش دنیا میریخت رو سرم ...
یکم بعد یه تصادف شدید کردیم . صدفو فرستادم خونه 
تا شب آواره خیابونا شدم نه پولی نه کسی که بخوام ازش کمک بگیرم ماشین هم داغون ... ولی خدارو شکر میکردم صدف سالمو و دارمش درسته یکم سرده ولی درست میشه 
شب دیدم پی ام داده امیر من دیگه نمیتونم ادامه بدم .
عشقم چالشه ؟؟😂😂
امیر چالش نیست دست بردار من نمیتونم دیگه 
عشقم امروز دیدی تصادف کردیم حالم زیاد اوکی نیس بعدا شوخی کن دیگه😁
امیر شوخی نیست ...
چشام تار شد نفهمیدم چرا فقط فهمیدم رفت ...
مدتی خبری ازش نشد روزام با قرص و شبام با گریه سر میشد 
کارم شده بود حرف زدن با عکساشو مرور چت های عاشقانمون 
یا تصور گرفتن دستاش کنار دریا 
یا خوردن قهوه داغ زیر برف 
مرور خاطرات بود که از مرگ نجاتم میداد حتی خاطراتشم شیرین بود ...
عید گذشت کلاس های بعد عید شروع شد 
رفتم با پولی که پس انداز کرده بودم یه پلاک خریدم بدل بود ولی توانم همین بود .
خواستم سر کلاس ازش دلجویی کنم و دوباره برگرده 
الان دارم با اشک این خطو مینویسم به خدا😔
با شوق از پله ها میرفتم بالا که زود برم کلاس . ای کاش نمیرفتم ...

وقتی رسیدم دیدم صدف با همون پسری که مدت ها پیش فالوش کرده بود نشستن پیش هم دست همو گرفتن ...
کل کلاس سکوت کرد چند دقیقه ای مات موندم رفیقم که دید حالم بده سریع اومد از دستم گرفت برد بیرون ..
نفهمیدم اونروز چیشد کلا یادم نمیاد ولی فکر کنم تو سالن از حال رفته بودم ...
چند روز که گذشت به خودم اومدم رفتم با خودش صحبت کردم گفتم چرا فقط ...
گفت تو روز ولنتاین برام کاری نکردی ولی اون پسره با پیک برام کلی کادو فرستاد ...
هیچی نگفتم 
فقط گفتم مگه نمیگفتی تو و اون هیچ ارتباطی ندارین چرا باید برات کادو بگیره 
جوابی نداد ... همون موقع بود فهمیدم کل این یه سالو خورده ای بازیچه بودم ...
الان ۷ ۸ ماهی از این ماجرا میگذره من هر روز به دیروزم بیشتر تلاش میکنم مطالعه ام زیادتر شده تمریناتم ۶ جلسه تو هفته شده کار میکنم معطوفم به هدفام . تویی که این داستانو خوندی خواستم بگم زندگی ادامه داره شاید اگه این ماجرا برام پیش نمی اومد تلاش کردن هام تا این حد زیاد نمیشد ..
درسته به همه بدبین شدم درسته دیگ احساسات ندارم ولی عوضش عاشق خودم شدم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی