داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 89

 ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ... من می دونستم چرا این کار رو کرده ... فقط هم من می دونستم که خونه رو پس داده ... همه فکر می کردن بعد از برگشتن از ماه عسل قراره برن توی اون خونه ... کاش من همه چیز رو نمی دونستم ... کاش همه بار روی شونه های نحیف من سنگینی نمی کرد ... نمی دونم چقدر راه رفته بود که گوشیم داخل جیبم و زیر دستم لرزید ... بغضم رو قورت دادم و گوشیم رو در آوردم ... آراگل بود ... لبخند نشست کنج لـ ـبم ... آدم موقع غم و غصه ها دوستای واقعیش رو می شناسه ... آراگل یه دوست واقعی بود ...
- الو ...
- سلام به جیگر چشم آبی خودم ...
- باز چشم سامیار رو دور دیدی داری زبون می ریزی؟
خندید و گفت:
- چطور مطوری؟
- خوبم ... تو خوبی؟ شوورت خوبه؟
- مگه می شه من زنش باشم بد باشه ...
- اوو! بله به نکته خوبی اشاره کردین ... یادم نبود شما زنشین ...
- بمیری! از زبون کم نیاریا ...
- باشه قول می دم ...
- ببین ویو زنگ زدم یه چیزی ازت بخوام ...
- صد در صد! چیزی نخوای که یاد من نمی افتی ...
جیغ کشید :
- ویولت!!!
و من خندیدم ... وسط خنده من گفت:
- نیشتو ببند گوش کن ... می خوام بهت یه دستور بدم ...
- خب بگو! بابا دستوووور!
- می ری خونه ساکتو می بندی ... فردا صبح زود می خوایم بیایم دنبالت بریم ددر ...
- ببخشید؟! کجا اونوقت؟
- چادگون .... نه نه ببخشید چادگان!
- هان؟؟!!!
- ببین جیگر جون ... تو کاری نداشته باش کجاست ... برو آماده شو ... زنگ می زنم خونه تون به مامانت هم می گم ... سه روز باید تو رو بدن قرض ...
- چی میگی واسه خودت؟ چادگان کجاست؟
- یه شهر کوچیک اطراف اصفهان ...
- اوووووف! جا قحطه ... من حال ندارم بشینم تو ماشین ... ول کن ... می دونی که دل و دماغ ندارم ...
- بشین بابا! حرف رو حرف من نزن ... می گم میای یعنی می یای ... آراد پدرش در اومد تا تونست یه پلاژ اونجا کرایه کنه واسه سه روز ...
- من اصلا نمی دونم اونجایی که تو میگی کجا هست ...
- عزیزم اونجا یکی از شهرستانهای اصفهانه ... یه منطقه خیلی خیلی خوش آب و هوا و سر سبز و خوشگل ... تیکه تیکه توش ویلا ساختن و کرایه می دن ... رودخونه زاینده رود هم از وسطش رد می شه ... یه دریاچه هم داره ... ماهیگیری ... قایق سواری ... و خلاصه صفا سیتی ...
- من نمی تونم مامی اینا رو تنها بذارم ...
- ویولت همه اش سه روزه ... این همه وقت مامی و پاپات تنها بودن ... تو که اکثرا نبودی ... داداش خدا بیامرزت هم خونه خودش بود ...
- راضی نمی شن ...
- من راضیشون می کنم ... فقط تو آماده باش ...
- کیا می یان؟
- من و سامیار و ساغر خواهر سامیار و آراد و تو ... همین ...
- می شه ... اگه خواستم بیام ... آرسن رو هم بیارم با خودم؟
- همون آقایی که اونروز توی بیمارستان بود؟
- آره همون ...
- بیار چه بهتر! همه تون نیاز دارین روحیه تون تقویت بشه ...
- باشه ... پس من خبرت می کنم ...
- قربونت برم ... من الان زنگ می زنم خونه تون ... زود آماده بشیا ...
- باشه چه ساعتی می رین؟
- ساعت هفت صبح راه می افتیم ...
- اوکی ... مرسی که به منم گفتی ...
- اصلا این سفر به خاطر توئه عزیزم ...
- ممنون آراگل ...
- خواهش می کنم ... کاری نداری فعلا ...
- نه قربونت ... بای
- خداحافظ ...
بعد از آراگل با آرسن تماس گرفتم ... انگار اونم حس پوسیدن داشت که سریع قبول کرد ... حتی با اینکه دوستای منو درست نمی شناخت ... فقط در حد یه قرارداد بستن با آراد آشنا شده بود ... دوست داشتم دوستای خوبی بشن برای هم ... آرسن باید کسی رو جایگزین وارنا می کرد ... درست مثل من ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی