داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 87

چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...
دیگه خنده برام شده بود اجبار ... نمی تونستم بخندم ... اطرافیانم همه تلاششون رو می کردن تا من رو تبدیل به همون ویولتی بکنن که بودم ... اما فایده ای نداشت ... خنده از ته دل با من بیگانه شده بود ... آراگل دو سه روز یه بار بهم سر می زد ... و جمله ای که همیشه موقع خداحافظی می گفت این بود:
- آراد سلام رسوند ...
خونواده گی همه شون برای مراسم چهلم وارنا ( نمی دونم مسیحی های تو ایران چهلم دارن یا نه ... اگه نه که من شرمنده ام) شرکت کرده بودن ... توی چهلم بیشتر حواسم سر جاش بود ... ولی وقتی رفتیم سر خاک وارنا اینقدر ضجه زدم که از حال رفتم ... آرسن اون لحظه با پاپا رفته بودن دنبال وسایل پذیرایی ... تنها کسی هم که توی اون بلبشو می تونست به من برسه آراگل بود ... آراد با صدایی خش خشی و غم آلود گفت:
- بیا ببریمش توی ماشین من ...
با کمک آراگل سوار ماشین آراد شدم و روی صندلی جلو نشستم ... گرمای شدید هم مزید بر علت شده بود که حالم رو بدتر کنه ... آراد کولر رو روشن کرد و درجه را رو به من تنظیم کرد ... هنوز هق هق می کردم ... آراد عصبی گفت:
- آراگل برو یه لیوان شربت براش بیار ...
- قراره سامیار بیاره ... می یاد الان ...
- فکر کنم بهتره ببرمیش بیمارستان ... باید سرم بزنه ...
خودم نالیدم:
- نه ... نه لازم نیست ... یه چیز شیرین بخورم خوب می شم ... خسته شدم از بس سرم زدم ...
آراد غرید:
- والا به خدا اون خدا بیامرزم راضی نیست تو اینجوری خودتو هلاک کنی ...
بغضم ترکید و چند بار زمزمه کردم:
- خدا بیامرز ... خدا بیامرز ...
آراگل با حرص گفت:
- اه! تو حرف نزن ... بدتر می کنی حالشو ...
آراد با خشم رفت پایین و در ماشین رو محکم کوبید به هم ... آراگل دلداریم داد و نرم نرم گفت:
- عزیزم ... یک ماه و نیم دیگه دانشگاه ها باز می شه ... می ری سر درست ... دوباره همه چی به حالت عادی خودش بر می گرده به بورسیه ات فکر کن ... به هدفت ... داداشت دوست داشت تو موفق باشی ... خودت می گفتی ...
- بهم گفت نرم ... گفت صبر کنم تا توی فرانسه جاگیر بشه ... گفت می ره فرانسه ... وای آراگل ... آراگل ... من چهل روزه صدای داداشمو نشنیدم ... حسش نکردم! من صابون به دلم زده بودم عمه بشم ...
آراگل منو محکم چـ ـسبوند به خودش و گفت:
- جون من آروم باش ... به خدا داری می لرزی ... نکن با خودت اینجوری!
آراد اومد بالا و لیوانی رو داد دست آراگل ... آراگل هم لیوان رو گرفت نزدیک لب های من ... سعی کردم جرعه جرعه بخورم ... سامیار خم شد و از شیشه گفت:
- آراگل ... مامانم اومده ... خجالت می کشه تنها بره جلو ...
آراگل پیـ ـشونی منو بـ ـوسید و گفت:
- من بر می گردم ... برم مادر شوهرمو ببرم پیش مامانت و مامانم و بیام ...
بهم لبخند تلخی زدم و آراگل به همراه سامیار رفتن ... من موندم و آراد ... مامانش هم بالاخره فهمید ما مسیحی هستیم ... اما هیچ تغییری توی رفتارش ایجاد نشد و همین منو بیشتر شیفته شخصیت و فرهنگ اون خونواده کرد! حالا هم که مامان سامیار بدون اینکه بهش ربطی داشته باشه اومده بود مراسم ... آراد با تحکم گفت:
- شربتتو بخور ...
دوباره لیوان رو به لـ ـبم نزدیک کردم ... چند لحظه توی سکوت گذشت تا اینکه آراد صدام زد:
- ویولت ...
چرخیدم به طرفش ... ولی حرفی نزدم ... آهی کشید و گفت:
- مراقب خودت باش ... اینقدر ... اینقدر گریه نکن ...
بغض گلومو فشرد ... نمی دونم چرا این جمله آراد همیشه برای من معکوس عمل می کرد ... آراد با دیدن چشمای آماده بارشم گفت:
- کاش می دونستم باید چی بگم تا یه ذره از بار غمت کم بشه ...
- دلم تنگه آراد ... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی