داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 82

 ... تموم پله ها رو دویدم پایین تا رسیدم لب ساحل ... اما هر چی نگاه کردم ماریا نبود ... فکر کردم رفته ... داد کشید و با لگد زدم زیر ماسه ها ... دستمو کردم توی موهام و زل زدم به آب ... یهو حس کردم وسط آب یه چیزی داره تکون می خوره ... لباس ماریا سفید بود ... اون چیزی هم که روی آب بود سفید بود ... داد کشیدم:
- ماریا ...
یه لحظه چرخید و من مطمئن شدم خودشه ... پریدم توی آب ... حس کردم یه فکر احمقانه داره ... حسم هیچ وقت بهم دروغ نمی گفت ... پس رفتم دنبالش ... اون هم سعی داشت از دستم فرار کنه ... یه کم دیگه مونده بود برسم بهش که رفت زیر آب ... داد زدم:
- ماریا ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 81

 قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می کنم ته سیـ ـگارم رو پرت کردم توی آب و رفتم طرفش ... با دیدن من ترسید و خواست پا به فرار بذاره که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم ... توی چشماش یه ترس عجیب غریبی بود ... انگار جن دیده بود ... دستام رو بردم بالا و گفتم:
- چرا می ترسی؟ نترس! من که کاریت ندارم ...
از زور ترس به نفس نفس افتاده بود ... وقتی دید من جدی جدی کاری باهاش ندارم نفس کشیدنش طبیعی شد ... یه جوری نگام می کرد ویولت که از خودم بدم می یومد ... ولی قسم می خورم که تا به حال چشمایی به اون معصومی توی عمرم ندیده بودم ... کوچیک ترین آرایشی نداشت و نگاش به من برعکس بقیه دخترای دور و برم هیچ عشوه و لوندی نداشت ... همین منو جذبش کرد و جرقه اش زده شد که بخوام خودم رو بهش نزدیک کنم ... به خصوص که می دیدم اون چه دختر منزوی و جمع گریزیه ... غمی که توی چشماش بود آدمو غرق می کرد ... اون شب هر کاری کردم راضی نشد باهام حرف بزنه ... اما بعد از اون شب من همه توجهم جذب ماریا شد ... می خواستم هر طور شده بهش نزدیک بشم ... باهاش حرف بزنم ... بشناسمش ... و بالاخره یه شب موقعیت برام جور شد ...