داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 84

 در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ... قول دادن نذارن مامان اینا چیزی بفهمه ... فامیلشون هم میناسیان نیست ... فامیل اصلیشون چیز دیگه است .. برای رد گم کردن این فامیل رو انتخاب کردن ... اینجوری بابا هم نمی فهمه اونا چی کاره ان! چون فامیل خودشون خیلی تابلوئه ...
- بگو می خوای چی کار کنی؟ من این چیزا رو نمی خوام بدونم ...
- اونا تا یه هفته بعد از عروسی به من و ماریا مهلت دادن ... بعد از یه هفته باید به باند ملحق بشیم ... هر دو نفرمون ... قرار من اینه که همون شب ماریا رو ببرم شمال ... برای رد گم کردن ... و بعد از اونجا سریع برگردیم و بریم فرودگاه و یه راست بریم پاریس ...
با ترس نگاش کردم. موهامو نـ ـوازش کرد و گفت:
- نترس عزیزم ... فکر همه جاشو هم کردم ... مو لای درز نقشه ام نمی ره ...
- اگه مامور بذارن براتون چی؟ اگه بفهمن براشون نقشه کشیدین چی؟
- اونا عمرا نمی فهمن ... قراره تا رسیدیم شمال بریم متل ... بعد با یه لباس مبدل از متل بیایم بیرون و با یه ماشین دیگه برگردیم تهران ...
- مثل اینکه نقشه ات حساب شده است ...
- آره عزیزم ... اگه قول بدی هیچی به کسی نگی هیچ اتفاقی نمی افته ... چون اگه خبر جایی درز کنه ممکنه من و ماریا کشته بشیم ... می فهمی که؟
سرم رو تکون دادم ... داشتم از زور هیجان خفه می شدم ... نالیدم:
- من می ترسم ...
- نترس ... من بیشتر از تو باید نگران باشم ولی نیستم ... ویولت ازت تقاضا می کنم طبیعی باشی ... خودت رو خوشحال نشون بده ... مثل لیزا و پاپا باش ... اگه بهت شک کنن ... وای ویولت ... نذار نگرانی تو رو هم داشته باشم!
- نه نه ... قول می دم ...
- آفرین دختر خوب ... بهت اعتماد دارم ... وگرنه حرف نمی زدم ... حالا پاشو بریم بیرون ...
- وارنا ... خیلی مواظب خودت باش ...
یه بار با اطمینان پلک زد و من سعی کردم باور کنم ...
***
لباس بلندم روی زمین می کشید ... یه لباس مشکی با پشت بلند و آستینهای بلند تا روی مچ که با یه بندینه می رفت توی انگشت وسطم ... اما برعکس آستین های پوشیده ای که داشت یقه اش و کمـ ـرش خیلی باز بود ... مامی عاشق مدلش بود ... اما من خودم انگار هیچی نمی فهمیدم ... موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و آرایش قشنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود ... همه ازم تعریف می کردن ... ولی من نمی تونستم شاد باشم ... بلند بلند می خندیدم ... می رقصیدم ... همه رو هم می خندوندم ... ولی از درون نابود بودم ... وارنا مدام دور و برم می پلکید باهام می رقصید و عاجزانه تقاضا می کرد آروم باشم ... هیشکی هم که نمی فهمید من چمه وارنا خوب می فهمید ... باهاش می رقصیدم ... قربون و قد و بالاش توی کت شلوار دامادی می رفتم ... می چـ ـسبوندمش به خودم ... سرمو می ذاشتم روی سیـ ـنه اش ولی آروم نمی شدم ... آرسن هم فهمیده بود من یه مرگمه ... همه اش خودش رو می انداخت وسط من و وارنا و مسخره ام می کرد ... فکر می کرد از رفتن وارنا ناراحتم ... فکر می کرد به ماریا حسودی می کنم ... اون نمی دونست که من تا چه حد از همه چیز خبر دارم ... فکر می کرد همه چیز همونطور که وارنا بهش گفته به خیر گذشته و خطری وجود نداره ... خوش به حالش! کاش منم همینطور فکر می کردم و می تونستم از عروسی برادرم لذت ببرم ... وارنا هزار بار منو بـ ـوسید ... قربون صدقه ام رفت ... به خودش فحش داد که چرا گذاشته من بفهمم و خلاصه هر کاری می دونست کرد تا من یه کم آروم تر شدم ... کاش آراگل اومده بود ... ولی نه آراگل و نه آراد و نه سامیار و نه نگار نیومدن ... لابد پیش خودشون فکر می کردن مراسمای ما زیادی اپنه! درسته که مشـ ـروب سرو می شد ولی اونقدر ها هم اپن نبودیم ... خط قرمز های خودمون رو داشتیم ... با این حال من زیاد بهشون پیله نکردم که بیان ... ماریا هم مثل من استرس داشت ... اما نشون نمی داد ... حتی سعی می کرد همراه با وارنا به من دلداری بده ... خوشحالیش اینقدر زیاد بود که استرسش کمـ ـرنگ بشه ... فامیل هاشون هم یه جوری بودن ... شاید من اینطور تصور می کردم ... به خاطر ذهنیت منفی که پیدا کرده بود ... تا آخر شب تنها کاری که کردم این بودم که خودم رو از مسیح و یوحنا پنهان کنم ... مسیح چهل سال داشت و یوحنا سی و دو سال ... هر دو هم مجرد بودن ... وارنا بهم اخطار داده بود که جلوی چشمشون نرم ... منم همین کارو میکردم ... تا آخر هم جز چند بار کوتاه منو ندیدن ... بعد از سرو شام نوبت اجرای نقشه بود ... عروس کشون نداشتیم ... چون حوصله شو هم نداشتیم هم وارنا و هم پدر و برادرای ماریا مخالفت کردن .... همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی