داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 52

 

بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟
- نمی دونم از یه جا شنیدم ...
هر سه خندیدم و من گفتم:
- تازه خبر نداری! رامین هم بد خرخونیه ... همون روزای اول که توی داشنگاه بود که بد خر می زد! خبرشو دارم که این ترم با پارتی بازی چی کار کرده ...
- چی کار؟!!!
- سی واحد گرفته!!
- چی؟!!!!!
- آره ...
- وااااا ! مگه می شه؟ مگه سقف واحد بیست و چهار تا نیست؟
- درسته ! اما گفتم که با پارتی اینکارو کرده ... الکی نیست که سر اکثر کلاسامون هست ...
- چه جوری می خواد پاس کنه؟
- بد خرخونیه ...
نگار نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:
- بیخیال همه شون من الان هنگ می کنم ... توی هفده تا واحد موندم مردم چه کارا می کنن! بیاین بریم بوفه بابا مردیم گشنگی ...
هر سه راه افتادیم سمت بوفه و من سعی کردم اصلا به رامین و برخوردش فکر نکنم ... نمی خواستم برای خودم استرس درست کنم ... 

عید نوروز هم اومد ... هر سال که عید می شد با خودم می گفتم تا سال دیگه قراره چه اتفاقای برام بیفته ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد و من پیش خودم ضایع می شدم! عید واسه ما که نبود ولی اینقدر مردم دور و برمون برای نو شدن سالشون توی سر و مغز هم می کوبیدن که ما هم یاد گرفته بودیم ... لباس نو ... مهمون بازی ... خوش می گذشت هر چی که بود ... برعکس کریسمس که اونجوری که دوست داشتیم هیچ سالی نتونستیم جشن بگیریم و لذت ببریم ... بعد از روز پنجم عید منم برگشتم سرکار و زندگیم روی روال عادیش افتاد ... روز ششم بود ... با اعتماد به نفس تاکسی گرفتم و رفتم شرکت ... چون ایام عید بود اتوبـ ـوس درست گیر نمی اومد و مجبور بودم دست و دلبازی کنم ... به شرکت که رسیدم متوجه شدم اکثر کارمندا مرخصی هستن ... بی توجه به شرایط موجود پشت میز نشستم و مشغول ورق زدن دفتر روی میز شدم ... در اتاق آرسن باز شد و خیلی خوش تیپ از اتاقش اومد بیرون ... دیشب خونمون بودن ... ولی حرفی بهش نزده بودم که می یام شرکت ... با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
ایستادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای رئیس ... خوب امروز روز اداریه ... برای چی نباید می یومدم؟ نکنه شرکت تعطیله؟
- ویولت مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
- اوهوم ...
- دختر بیا برو خونه تون به استراحتت برس ...
- پنج روز استراحت کردم ... مگه خون من از بقیه رنگین تره؟
- بقیه هم نیومدن ... منم اگه امروز اینجام دلیل داشتم ...
- خب من نمی خوام الکی مرخصی بگیرم ... نگهشون می دارم واسه روز مبادا ... مثلا برای وقتی که امتحان دارم ...
اومد جلو ... خم شد روی میزم ... زل زد توی چشمام و گفت:
- نمی خوام خودتو خسته کنی ... اینو بفهم ... تو اومدی اینجا که حوصله ات سر نره .. نیومدی که خودکشی کنی ...
- آرسن ... بیخیال ... من خونه نمی رم!
نشست روی میزم و دستمو گرفت توی دستش ... با اخم گفتم:
- هویییی یکی یهو می یاد ...
- کسی نمی یاد ... همه یا مرخصین یا توی اتاقاشون ...
- خودت اومدی امروز پس چرا؟
- گفتم که من یه کار مهم داشتم ... یه قرار ...
شیطون نگاش کردم و گفتم:
- قرار؟ چه قراری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- از اونا که تو فکر می کنی نه ... قرار کاری ...
- آهان ...
- یه نفر پیدا شده می خواد یک سوم محصولات یک ساله کارخونه رو یه جا بخره ... می دونی یعنی چی؟ یعنی یه دنیا سود!
- اووووو! می خواد چی کار؟
- چه می دونم ... ویو ...
- هوم؟
چه عجب! مثل قبل شدی ... یه مدت بود هر چی صدات می کردم می گفتی بفرمایید آقای رئیس !
از اینکه ادامو در آورد خنده ام گرفت و گفتم:
- خب اون موقع اینجا شلوغه ... دوست ندارم برام حرف در بیارن ... مثلا بگن دوسـ ـت دخترتم ... یا چه می دونم! با پارتی اومدم اینجا ...
- مگه نیومدی؟
با حرص گفتم:
- اااا اذیت نکن!
- ویو ...
- هوم ...
- تو ... تو ...
- چیه؟ چرا لال شدی؟
خندید و گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن ...
- داداش خودمی دوست دارم ...
لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ...

  • ۹۹/۰۲/۲۹

آغوش

نظرات (۱)

  • دانلود کتاب
  • خیلی عالی بود وبلاگتونو دوس دارم
    پاسخ:
    ممنون از لطفتون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی