داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 53

 لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ... 

- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...
- چرا ...
- خوب؟
- نمی خوام ناراحتت کنم ... بیخیال ... پشیمون شدم اصلا!
اهههه ! بدم می یومد یکی یه حرفو نصفه بزنه ... سریع پریدم کنارش و گفتم:
- بگو آرسن من نفهمم می میرم ...
تند نگام کرد و گفت:
- خدا نکنه!
مظلومانه نگاش کرد ... چونه اش داشت می لرزید ... وحشت کردم ... زمزمه کرد:
- اینقدر دوسش داشتم که می خواستم به خاطرش مسلمون بشم ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... با همه وجودم می خواستمش ... اما نشد ...
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ادامه بده ... با پاش ضربه های ریزی روی زمین می کوبید ... بغض صداشو می لرزوند ... ادامه داد:
- رفت عضو یه گروه سیاسی شد ... بهش گفتم نرو! خواهش کردم ... التماس کردم ... زل زد توی چشمام و گفت باید برم ... وظیمه ... توام اگه می ترسی وایسا عقب نگاه کن ... نتونستم! باهاش رفتم ... همه جا باهاش بودم هواشو داشتم ... نگرانش می شدم ... دعواش می کردم داد می زدم تمومش کنه ... ولی هی بیشتر غرق شد ... بیشتر و بیشتر ... من لعنتی فقط یه روز نرفتم ... سرما خورده بودم ... همون روز ...
یه قطره اشک چکید از چشمش پایین ... طاقت نیاوردم ... منم بغض کردم و گفتم:
- آرسن ...
- کشتنش ... همون روز ... روزی که من نبودم که سپر بلاش بشم کشتنش ... شیوای من رو دستای دوستاش جون داد ... بعدشم گروه ردیابی شد و همه از دانشگاه اخراج شدیم ...
با حیرت و بغض و نفس بریده گفتم:
- تو که گفتی خالکوبی ...
- دروغ گفتم! چی می گفتم؟ می گفتم سیاسی شدم؟ منی که از این بازی ها بیزار بودم؟ یه دختر منو تا جایی کشونده بود که با کله رفتم توی مسائلی که ازشون بدم می یومد ...
- آرسن ... من واقعا متاسفم ... تو رو به مسیح قسم می دم گریه نکن ... قلـ ـبم ضربانش کند می شه ... فکر نمی کردم دیدن اشکای یه مرد اینقدر سخت باشه!
آه عمیقی کشید و برگشت طرفم و سعی کرد لبخند بزنه ... یاد یه اس ام اس افتادم:
- خنده هایم شکلاتی شده اند ... خالص خالص ... تلخ تلخ!
گریه می کرد تحملش راحت تر بود ... با دیدن حالم گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم ... ولی دوست داشتم اینا رو بدونی ... اونم به سه دلیل ...
منتظر نگاش کردم ... گفت:
- اول ... اخلاقیات تو خیلی شبیه شیواست ... اونم مثل تو شر و شور و شیطون بود ... یه تخس واقعی ... که وقتی رفت توی این کارا من فکر می کردم اصلا اونو نشناختم ... همیشه فکر می کردم بچه است! هیچ وقت هم بزرگ نمی شه ... درست مثل تو ... اون رفت توی کارای سیاسی و شخصیت پنهانش رو به من نشون داد ... وقتی با جدیت سر بچه ها داد میکشید! تازه می فهمیدم شیوا چه قدرتی داره! چه شخصیت محکمی داره! حالا تو درست عین اونی ... تو شرکت جدی ... و توی مسائل دیگه شیطون ... همین برخوردات باعث می شه من همیشه نگرانت باشم ... یه جور خاصی دوستت داشته باشم ... تو مثل خواهر نداشته ام مونی ... من اصلا دوست ندارم نه به خودت سخت بگیری نه خودتو خسته کنی ... بدتر از همه نمی خوام یه روزی مثل شیوا بشی ... تورو تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام از دست بدم ... دوم ... امروز سالگرد مرگ شیواست ... دقیقا روز ششم عید کشتنش ... هفت سال پیش ... می خواستم بمونی بعد از شرکت بریم سر خاکش ... تنها برم دلم خیلی بد می گیره ... و سوم! که از همه مهم تره ...
با نگرانی نگاش کردم ... گفت:
- وارنا ...
- وارنا چی؟
- جدیدا با یه دختری دوست شده ...
- خب؟
- دختره دختر خوبیه ... ولی چیزی که نگرانم می کنه خونواده دختره است ...
نگاش کردم ... نمی دونم چرا نا خودآگاه نگران شده بودم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- خونواده دختره سیاسی هستن ... دارن یه خراب کاری های توی مملکت می کنن ... پدرش و دو تا داداشاش ... می ترسم ... می ترسم وارنا رو هم بکشن توی خط ...
- چی می گی؟ مگه وارنا دیوونه است؟ آخه مگه بار اولشه با یه دختر دوست می شه؟ اون از این کارا نمی کنه ...

  • ۹۹/۰۲/۲۹

آغوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی