داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 51

- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن نداشتیم تشکر کردیم و بعد از خداحافظی از اونجا خارج شدیم ... وارنا خواست سرزنشم کنه که سریع شروع کردم به توضیح دادن ... در سکوت به حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- من قبول کردم ... اما باید اینا رو برای آراد هم توضیح بدی و عذرخواهی کنی ... اون پسر خیلی بهمون لطف کرد ... فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و در ظاهر قبول کردم ... اینقدر خوابم می یومد که حال مخالفت نداشتم ... اما خودم خوب می دونستم که همچین کاری نخواهم کرد .... کوتاه اومدن جلوی آراد؟! هرگز! 
توی راه پله دویدم و چرخیدم که به نگار که پشت سرم بود بگم زودتر بیاد که از پشت محکم خوردم به کسی ... برگشتم ... رامین بود! تصادف از این مسخره تر؟ رنگم پرید ... رامین با ابروهایی گره کرده بازوهامو چسبید و گفت:
- نیفتی ...
سرمو تکون دادم ... سرشو آورد جلو و گفت:
- تو از من می ترسی؟
می خواستم بگه پ ن پ ! بیا تا برات یه پپسی هم باز کنم ... مرتیکه الاغ! اون همه بلا سر من آورده حالا یه چیزی هم طلبکاره ... با نفرت نگاش کردم ... لبخندی نشست کنار لبش و گفت:
- من باید باهات حرف بزنم ...
دستشو با نفرت از بازوهام جدا کردم و گفتم:
- تو فقط گمشو ... فهمیدی؟ فقط گمشو ...
نگار عین ماست پشت سرم وایساده بود و حرفی نمی زد ... چی می تونست بگه؟ با چیزایی که شنیده بود مثل سگ از رامین می ترسید ... رامین لبخندی زد و گفت:
- گم هم می شم ... ولی بعد از اینکه تو حرفای منو شنیدی ...
هلش دادم اونطرف و بی توجه بهش دویدم سمت کلاس آراگل ... قلـ ـبم داشت تند تند می کوبید ... نگار پشست سرم راه افتاد و گفت:
- مگه دیگه کسی می تونه با این غول تشن در بیفته؟
- همه اش باده ... پسره عوضی ... فوتش کنم باد می برتش!
- سر به سرش نذار ویولت ... این یه بار داشت بلا سرت می آورد رو بهش بدی دوباره ...
- مگه دیوونه ام؟ فقط می خوام از خودم دورش کنم ... غلط زیادی هم بخواد بکنه می سپارمش دست وارنا ...
- خدا شانس بده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیالش ... هیچی نگو که آراگل نفهمه ... الکی نگران می شه ...
- باشه بابا من دهنم قرصه ...
آراگل از کلاس اومد بیرون ... خواستم بپرم طرفش که یکی از پسرای کلاسشون زودتر از من خودشو رسوند بهش ... ایستادم کنار ... پسره قد بلند و چهارشونه بود ... ولی چیزی که منو نسبت بهش کنجکاو کرد این بود که پوست سفیدش عجیب ارغوانی شده بود ... انگار داشت خجالت می کشید! نگار با چشمک بهشون اشاره کرد ... اخمی کردم و گفتم:
- هیسسس آراگل خجالت می کشه ...
پسره یه کم با آراگل حرف زد که هیچیشو نفهمیدم و بعدم کمی خم شد و رفت ... یه جورایی تعظیم کرد به آراگل ... همین که پسره رفت نگار پرید سمت آراگل ... من ولی موشکافانه پسره رو که از جلوم رد شد برانداز کردم ... چهره شیرینی داشت ... چشم و ابرو مشکی با پوست سفید .... خوش تییپ هم بود ... اما در حد معمولی ... یعنی به نظر بچه مایه دار نمی یومد ... آراگل با اخم گفت:
- اوووففف نگار خلم کردی! بابا طرف هم کلاسم بود ... همین و بس!
فهمیدم آراگل هیچی نمی خواد بگه ... پس سعی کردم کنجکاوی رو فعلا از خودم دور کنم و حرفی نزنم ... رفتم جلو و گفتم:
- سلام خانوم ... چه عجب ما شما رو می بینیم ...
- غر غرو ... خوب ارشدی گفتن! کارشناسی گفتن! ما که مثل شما دائم تو دانشگاه پلاس نیستیم ...
- واه واه! برا من کلاس نذارا ...
خندید و گفت:
- چطوری؟ چه خبرا؟
- هیشی سلامتی ...
- بریم بوفه بچه ها خیلی تشنه مه ...
- امروز روز آخره ها! آخی .. دلم تنگ می شه ...
- بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتی

  • ۹۹/۰۲/۲۹

آغوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی