داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چمدون ها رو با خودم کشیدم جلو ... پیش روم بعد از راهروی کوتاه یه هال بیست متری بود ... با یه دست مبل راحتی چرمی به رنگ کرم قهوه ای ... یه قالیچه گرد کوچیک هم وسط هال بود به اضافه یه تلویزون ال سی دی کوچیک که به دیوار نصب شده بود و دستگاه استریو ... بابا گفته بود آپارتمان مبله است اما فکر نمی کردم اینقدر مجهز باشه ... داخل آشپزخونه هم یه میز دو نفره و یه یخچال فریزر و گاز قرار داشت ... به اضافه بقیه چیزای مورد نیاز ... بی خیال هال و آشپزخونه رفتم سمت اتاق خواب ... با دیدن تخت خواب دو نفره ذوق مرگ شدم! همیشه دوست داشتم روی تخت خواب دو نفره بخوابم ... خیلی راحت بود ... چمدون رو ول کردم و شیرجه رفتم روی تخت ... چه حالی داد!!! نرم با ملافه های نو و خوش رنگ به رنگ یاسی ... شالم رو از دور سرم باز کردم و پرت کردم اونطرف ... از شرش دیگه داشتم راحت می شدم ... دیگه اینجا گشت ارشاد نبود که بهم گیر بده ... دم در دانشگاه هم حراست نداشت ... آخ خدا جون مرسی! یه کم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی از توی بدنم رفت بعدش بلند شدم و مشغول باز کردن چمدون هام شدم ... مواد خوراکی رو که مامی برام گذاشته بود رو کامل داخل یخچال چیدم ... اگه قرار شام رو با آراد و دوستش نذاشته بودم الان برای خودم یه چیز خوشمزه می پختم ولی چاره ای نبود قول داده بودم که برم! یه لباس راحتی تنم کردم و یکی از سی دی های همراهم رو هم داخل استریو گذاشتم و مشغول نظافت شدم ... اتاق خودم رو سال به سال تمیز نمی کردم ولی حالا اینجا با حس استقلال قشنگی که داشتم دوست داشتم همه جا رو بسابم! یک ساعتی طول کشید تا کارم تموم شد ... رفتم داخل حموم تا گرد و خاک رو از سر و بدنم بشورم و برای رفتن آماده بشم ... حمومش هم نقلی بود ولی خدا رو شکر وان داشت ... عاشق وان بودم!!! توی خونه خودمون وان

  • ۰
  • ۰

 آره دقیقا منم همینطور فکر می کنم ...
- باید زنش بدم ... این تا دو سال دیگه منو شقه شقه می کنه ...
آراد که وسط لابی بزرگ ساختمون ایستاده بود با اخم گفت:
- د بیاین دیگه ... چقدر لفتش می دین ...
فرزاد گفت:
- اووووو حالا انگار بچه اش تو دیگ داره می جوشه ... نکنه نیاز پیدا کردی به چیز ...
آراد دوباره راه افتاد و گفت:
- خودت دائم به چیز نیاز داری ...
فرزاد خنده اش گرفت و گفت:
- اصلا فکر نکنی من شب ادراری دارما ... فقط تو روز نیازم به چیز مبرم می شه ... باور کن!
آراد خنده اش گرفت و دیگه حرفی نزد ... جلوی در آسانسور که ایستادن دوباره رنگم پرید ... خوب یادمه وقتی فقط هفت سالم بود توی آسانسور خونه دوست بابام گیر افتادم و از همون بچگی یه نوع ترس عجیب نسبت به آسانسور پیدا کردم ... تا جایی که می شد ازش فرار می کردم ... ولی هفده طبقه رو نمی شد با پله رفت!!! آراد در آسانسور رو باز کرد و با چمدون ها رفت تو ... فرزاد در رو نگه داشت و رو به من گفت:
- شما بفرمایید ... این بچه ام یه کم شعورش نم کشیده ... نمی فهمه جنس لطیف مقدم تره ...
لبخند کجی زدم و ناچارا رفتم تو ... انگار وارد قتل گاهم شده بودم ... چشمامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... فرزاد هم اومد تو و در بسته شد ... حالا خوبه آسانسور شیشه ای نبود!!! وگرنه من در جا سکته می زدم ... دکمه هفده رو که فشار دادن دسته کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و زل زدم به کفشام ... صدای فرزاد بلند شد:
- خوبی ویولت؟! رنگت پریده انگار ...