داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 آهنگ که تموم شد فرزاد با شیطنت نگام کرد و لبخند زد ... گفت:
- ماشالله همه رو حفظ بودیا ...
نگاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:
- نرسیدیم؟
- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...
برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:
- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟
آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:
- نه ... توی همون خیابونه ...
- جدی؟!
اینبار فرزاد گفت:
- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...
- پس بزرگه!
- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...
آراد اومد وسط حرفمون و گفت:
- کجا داریم می ریم فرزاد ؟
فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:
- همین جا ...
- چیه اینجا؟
- یه فست فوده ... نمی شد بریم رستوران رسمی ...
- چرا؟!
- بابا اونجا باید رسمی بریم اینجوری که نمی شه .... حالا انشالله یه شب من و تو کت شلوار می پوشیم ویولت هم لباس شب ... همه با هم می ریم می ترکونیم ... راستی هنوزم اهل دیسکو و کلاب نیستی؟
قبل از آراد من با هیجان گفتم:
- وااااااااااای من عاشق دیسکوئم! بریم یه شب ... البته من کم کم که خودم همه جا رو یاد بگیرم دیگه نیازی به کسی ندارم و مزاحم شما نمی شم ...
آراد رفت از ماشین پایین و در ماشین رو کوبید به هم ... فرزاد غر غر کرد:
- این در بخوره تو ملاجت ... پکید! انگار ماشین باباشه ...
بعدم چرخید سمت من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:
- نه بابا ... مزاحمت چیه؟ هر وقت خواستی به خودم بگو ... آراد که فکر نکنم بیاد ... هر بار قبلا ها می یومد اینجا خودمو می کشتم زیر بار نمی رفت که نمی رفت!
برام مهم نبود ... من پاریس هم که می رفتم توی کلاب ها شب تا صبح همراه وارنا خودمون رو می کشتیم ... عاشق رقصیدن توی دیسکو بودم ... آراد می خواست بیاد نمی خواست هم نیاد ... من که نمی خواستم جرمی مرتکب بشم ... می خواستم برم برقصم ... همراه فرزاد از ماشین پیاده شدیم و آراد جلوی در دست به سینه استاده و منتظر ما بود ... فرزاد دستی سر شونه اش زد و هر سه با هم وارد فست فود شدیم ... اکثر میزا پر بود ... فضای رستوران هم تقریبا تاریک بود ... آراد با پوزخند گفت:
- اینجا فست فوده یا کافی شاپ؟
فرزاد سر میزی نشست و گفت:
- هر دو ...
من و آراد هم نشستیم و نگاهم کشیده شد به میز بغل دستیمون که کنار دیوار بود ... دختر پسری کنار هم نشسته بودن و توی نگاه هم غرق بودن ... یه لحظه به عشقی که توی نگاهشون موج می زد حسادت کردم ... دستم رو زده بودم زیر چونه ام و داشتم نگاشون می کردم ... فرزاد گفت:
- شما دو تا چرا آدم خوار شدین؟ بابا الان غذا می یارن می خوریم ...
همون لحظه پسر خم شد و لبهای دختر رو بوسید ... همچین دخترو کشید توی بغلش که خجالت کشیدم و سریع نگاهم رو دزدیدم ... فرزاد داشت غش غش می خندید ... ولی آراد سرخ شده بود رنگ لبو ... منو رو از روی میز برداشت و مشغول باد زدن خودش شد ... من هم خودم رو با دستمال های فانتزی روی میز سر گرم کردم ... با اومدن گارسون حواس هر سه نفرمون پرت شد ... من سفارش چیزبرگر دادم که بفهمم چی می خورم اونا هم به تبعیت از من همینو سفارش دادن ... البته فرزاد دو تا سفارش داد و حسابی از خجالت شکمش در اومد ... آراد هنوز هم تو خودش بود ... انگار این دنیا رو نمی دید ... بعد از خوردن شام فرزاد خودش پول غذاها رو حساب کرد و رفتیم بیرون ...فرزاد با هیجان گفت:
- خوب ... الان چون خیلی از دیدن تو تا هموطن شاد و شنگولم پینهاد می کنم بریم کنار اقیانوس ... ویوی شباش فوق العاده اس!
آراد شقیه اش رو فشرد و گفت:
- من سرم داره می ترکه ... هیچ جا نمی تونم بیام امشب ...
فرزاد با بی تفاوتی گفت:
- خوب تو برو ... من ویولت رو می برم ... نه؟
هنوز اونقدر بهش اعتماد نداشتم که نصف شب برم کنار اقیانوس ... نمی دونستم چطور پیشنهادش رو رد کنم که ناراحت نشه ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی