داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

-میگم نظرت راجب من چیه؟
با شیطنت نگاش کردم و گفتم
-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی
یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت
-جووووون؟
-بادمجون
-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟
پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم
-کامران؟
-ها؟
-کامران؟
-چیه؟
-کامران؟
-ای بابا بله؟
-کامران؟
منتظر بودم که الان بگه زهرمار ولی برخلاف انتظارم گفت
-جونم؟
-چه خبر از دوست دخترای رنگارنگت؟
-ای ضدحال،خوبن سلام دارن خدمتتون
بعدم برگشت و چشمکی بهم زد
منم نامردی نکردم و گفتم
-سلامت باشن سلام برسونی بهشون
با دست دیگش من و بغل کرد و به خودش فشار داد
-شیطونی نکن دیگه خانوم خانوما
با دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم
-کامران بریم تاب بازی؟
-بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟
-اره خوب مگه چشه
بعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خنده
کامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده
-رو اب بخندی بهار
با چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم
-هولم بده
اومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت
-نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای ها
با لجبازی گفتم
-خوب باشم مگه مامانا دل ندارن
اومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت
-ااا خوب یه اماده باشی میگفتی
-خوب بیا این یکی فیلمه
بعدم شروع کرد فیلم گرفتن
-بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟
-خوب
بعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیره
کامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدم
بعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم
-بهاری بسه دیگه پاشو بریم
-باشه
بعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد
-این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟
لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم
-عزیزممم خدانکنه
-خوب خدانکنه دیگه
-حالا بریم

برگشتیم پیش بچه ها کنار لادن نشستم
کاوه-خوش گذشت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
-بله جای شما خالی
-دوستان به جای ما
آرش بغل کیانا بود و کیوان داشت باهاش بازی میکرد
کامران-ای کاش یه توپی چیزی داشتیم یه بازی میکردیم
منصور-اره حیف شد الان یه والیبال میچسبید
چه عجب این منصورم حرفی زد ما فهمیدیم بچه لال نیست
لادن-حالا باشه یه وقت دیگه امشب میریم پارک سر کوچتون بازی میکنیم
-ای گل گفتی زن داداش،آبجی این فنچول بابا رو بده
کیانا-چیکارش داری جاش خوبه
-ای بابا آبجی یعنی ما نباید دلمون واسه ای جوجوم تنگ بشه؟؟
-خوبه خوبه حالا نیم ساعت ندیدیش
-حالا هرچی
-نمیدمش هرکاری میخوای بکن
کیوان-مامان توکه من و تاب بازی نبردی
کاوه ازجاش بلند شدو گفت
-بلند شو دایی جون خودم میبرمت
کامران-فقط زودی بیاین که بریم
اون دوتام باشه ای گفتن و دست تو دست هم راه افتادن سمت وسایل بازی
هرکی واسه خودش جفتی پیدا کرده بود و داشت باهاش حرف میزد
کامران و منصور ،من و لادن و کیانا
از هر دری میگفتیم و میخندیدیم
عروسی نوشین و علی آخر هفته بود یه باغ اجاره کرده بودن خارج از شهر
نوشین که فهمیده بود بچه ها از امریکا برگشتن زنگ زده بود و اونارم دعوت کرده بود
لادن-بهار واسه عروسی لباس داری؟
-نه باید بخرم شماها لباس دارین؟
کیانا-من که لباس با خودم اوردم
با تعجب گفتم
-مگه میدونستی عروسیه؟
لادن-نه بابا این هروقت میاد ایران با خودش لباس مجلسیم میاره شاید لازمش بشه

  • ۹۹/۰۸/۲۲

به خاطر پدرم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی