داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 ... هر چند که از همین الان ایما و اشاره ها شروع شده بود ... اتاقمون که مشخص شد وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم بالا ... یه اتاق کوچولو با سه تا تخـ ـت و یه آشپزخونه و حموم و دستشویی ... وسایلمون رو که چیدیم آراگل با هیجان گفت:
- آراد و سامیار دارن می رن حرم ... منم می خوام برم ... بچه ها می یاین؟
نیلا گفت:
- مگه خود دانشگاه نمی بره؟
- بشین بابا! بخوایم با اینا بریم که کلی علافیم ... کاری ندارن که خودمون می ریم ... آراد گفت سر کوچه وایمیسن منتظر ما ...
مونده بودم برم یا نه! حالشو نداشتم فعلا ... پس خودمو انداختم روی تخـ ـت و گفتم:
- کی برمی گردین؟
نیلا گفت:
- تو نمی یای؟
- نه حسش نیست ...
آراگل گفت:
- ما بعد از نماز می یایم ... توام زورت نمی کنم بیای .. باید خودت کشیده بشی به اون سمت ... حست باید تو رو ببره نه من ...
نیلا و آراگل رفتن و من رفتم سمت پنجره اتاق ... بازش که کردم بازم اون گنبد طلایی رو با مناره هاش دیدم ...از نگاه کردن بهش حس آرامش بهم دست می داد ... درست حسی که وقتی به صلیب توی گردنم دست می کشیدم بهم دست می داد ...
آهی کشیدم و رفتم دراز کشیدم روی تخـ ـت ... خوابم نمی یومد ... کتابی برداشتم بخونم تا بچه ها برگردن ... می دونستم که تا سه چهار ساعت دیگه خبری ازشون نمی شه ..
دقیقا چهار ساعتی بود توی اتاق تنها داشتم قوووور می زدم که بالاخره دلشون به رحم اومد و برگشتن ... هر دو با روی باز و خندون ... ولی برعکس لبـ ـهای خندونشون چشماشون نشون می داد حسابی گریه کردن ... با تعجب گفتم:
- گریه کردین؟
نیلا گفت:
- اصلا من هر بار این ضریح آقا رو می بینم نا خود آگاه دوست دارم بشینم زار بزنم ...
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- منم همینطور ... من که خوشبختیمو مدیون آقام ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- انگار بیست ساله زن سامیاره ... الان هشت تا بچه ام ازش داره ... خوشبخت خوشبخت هم داره با آقاشون زندگی می کنه ...
آراگل با حرص گفت:
- ای بمیری ... من همین امشب از امام رضا می خوام یه بخت بشونه سر شونه تو تا من هی مسخره ات کنم جیگرم خنک شه ...
نیلا از جا پرید و گفت:
- پاشو ... پاشو همین الان بریم ...
غش غش خندیدم و آراگل رو به من گفت:
- خسته نشدی تنهایی؟
- چرا ... حوصله م سر رفته بود اگه جایی رو بلد بودم حتما زده بودم بیرون ...
- پاشو ... حاضر شو می خوایم بریم کوه سنگی ...
- کوه سنگی کجاست؟
- یه کوهه دیگه ...

- می خوایم بریم کوه نوردی؟
- نه بابا ... حالشو که نداریم ... می خوایم بریم توی یکی از رستورانای اون محدوده دیزی بخوریم ...
با خوشحالی از جا پریدم ... حوصله موندن توی هتل رو دیگه نداشتم ... یه کم جلوی اونا معذب بودم ... پس به جای شال مقنعه سرم کردم ... موهام ولی یه طرفه ریخته بود توی صورتم ... آرایش کمـ ـرنگی هم داشتم ... خیلی با اونا فرق داشتم ... ولی من همینی بودم که بودم! هر سه از هتل رفتیم بیرون ... آراد و سامیار جلوی در هتل قصر طلایی ایستاده و منتظر ما بودن ... با دیدنمون اومدن جلو سلام کردن ... سامیار جوری به آراگل نگاه می کرد که حسودیم می شد ... خاک بر سرم ... داشتم عقده ای می شدم ... به خودم که نمی تونستم دروغ بگم خیلی دوست داشتم یه نفر اینجوری دوستم داشته باشه ... یاد رامین افتادم ... اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- وحشی!
یه تاکسی گرفتیم و به سختی توش جا شدیم ... من و آراگل و نیلا که عقب نشستیم ولی سامیار و آراد با بدبختی دوتایی جلو نشستن و ما از عقب کلی مسخره شون کردیم و خندیدیم ... راننده تاکسی هم دوبرابر کرایه شو حساب کرد ... مرتیکه فرصت طلب! به مقصد که رسیدیم همه پیاده شدیم و آراد با اخم گفت:
- خوب ما رو مسخره می کردینا! نوبت ما هم می رسه ...
سامیار سریع گفت:
- سخت نگیر دیگه آراد ...
آراد چپ چپی نگاش کرد و زیر لب چیزی شبیه زن ذلیل زمزمه کرد که باعث شد من خنده ام بگیره ... اینبار تیر نگاهش منو نشونه گرفت ... منم میون خنده شونه بالا انداختم و همه با هم رفتیم داخل یکی از رستورانای سنتی ... آراد نگاهی به دور تا دور رستوران انداخت و گفت:
- بریم یه گوشه خلوت ...
سامیار غر غر کرد:
- چقدر مجرد اینجاست ...
نیلا با خنده گفت:
- وا! من و ویولت و آقا آراد هم مجردیم ... پس ما بریم یه جا دیگه ...
سامیار سرشو پایین انداخت و با خنده گفت:
- اختیار دارین ... من منظورم پسرای مجرده ...
آراد هم با اخم گفت:
- راست می گه سامیار ... بریم اونطرف بچه ها ... خلوته ... زیاد هم توی دید نیست ...
منظورش یکی از گوشه ترین نقطه های رستوران بود که جلوش چند تا گلدون بزرگ قرار داشت و زیاد توی دید نبود ... همه با هم راه افتادیم اون سمت ...

  • ۹۹/۰۸/۲۱

آغوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی