داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

که این دفعه واقعا نیازش شد
وا چه اخلاقا داشت این ها
-توچی لادن؟
-نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟
-فردا صبح بریم؟
-اره بریم
-فقط من آرش و چیکارش کنم؟
کیانا-خوب من هستم دیگه
-مگه تو با ما نمیای؟
-نه من که لباس دارم شماها برین
-باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت
-باشه اینجوری بهتره
با اومدن کاوه و کیوان بحثمون و تموم کردیم و بعد جمع کردن وسایل راه افتادیم طرف ماشین
اخ که فقط دوس داشتم برسم خونه و یه چرت بزنم
وقتی رسیدیم بی حال از همه عذر خواهی کردم و گرفتم خوابیدم
کامران-بهار بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟میخوایم بریم پارک پاشو
-ساعت چنده؟
-۷ و نیم بلند شو
-باشه
کس و قوسی به بدنم دادم و رفتم دست و صورتمو شستم
-اماده بشم؟
-اره زود باشه بچه هام دارن اماده میشن
-آرش کجاست؟
-پیش کیوانه؟
-وا بچه رو سپردی دست کیوان؟
-اره بابا نگران نباش رو زمین گذاشتمش کیوانم گفتم مراقبش باشه
کامران کپشن شلوار ورزشی مشکی puma شو تنش کرد کلاهشم رو سرش گذاشت
منم شلوار ورزشم خاکسترسمو که کنارش سه تا خط صورتی داشت پام کرم با یه مانتوی کوتاه خاکستریو استیناش و دم بالا شال صورتیمم سرم انداختم و موهامو فرق ریختم تو صورتم بعد یه ارایش مختصر گوشیم و از رو میز برداشتم و رفتم بیرون
کالجای صورتیمم پام کردم
لباسای ارش و کیانا عوض کرده بود کامرران آرش و بغل کرد و رفت بیرون هرکدوم ازماهام یه تیکه وسیله برداشتیم
کامران-کیوان دایی برو اون توپ والیبال و از زیر پله ها بیار
کیوان اطاعت کردو با توپ برگشت
پارک یه میدون اونطرف تر از خونه بود واسه همین پیاده رفتیم
چون شب بود یکم هوا سرد شده بود
مردا جلوتر میرفتن و ما پشت سرشون بودیم
-کامران؟
برگشت طرفم
-جانم؟
-ارش و بیار بده من تو اینارو بگیر هوا یکم سوز داره سرما میخوره
کامران وسایلای دستمو گرفت و ارش و تحویلم داد
پتوی ارش و محکم دورش پیچیدم و به خودم چسبوندمش
پارک شلوغ بود بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و روش نشستیم
کامران-اقایون پاشین بریم به دور مجردی بزنیم
کاوه و منصورم که لباس ورزشی پوشیده بودن از جاشون بلند شدن و دنبالش رفتن
کیانا-منصورجان کیوانم با خودتون ببرید
بعدم رو کرد به کیوان و گفت
-پاشو پسرم با بابا اینا برو
کیوانم فرستادی باهاشون رفت
آرش و رو زمین گذاشتم و پتوش و دورش پیچیدم توی ساک یه بالش کوچولو مخصوص آرش اورده بودم
بالشش و گذاشتم رو زمین و سرشو گذاشتم رو اون
کیانا شنلی رو که با خودشو اورده بود که اگه یه موقع سردش بشه انداخت رو آرش
پسر کوچولومم چشاش و بست و راحت خوابید

با سوالی که کیانا یه دفعه پرسید هنگ کردم
-بهار از زندگیت راضی هستی؟کامران و دوست داری؟دیگه اذیتت نمیکنه؟
ساکت بهش نگاه کردم که با ناامیدی گفت
-ولی بهار به خدا کامران خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست
-مگه من چیزی گفتم؟
-خوب نه ولی این سکوتت دلیل رضایتت نیس
-درسته که به زور زنش شدم و باهاش ازدواج کردم ولی الان خیلی دوسش دارم و از زندگیم راضیم
با خوشحالی گفت
-راست میگی؟
کاست و بیار ماست بگیر
-اره دروغم چیه
با خوشحالی خودشو به طرف من خم کرد و بوسیدم و گفت
-خیلی ازت ممنونم بهار نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم
خندم گرفت ازین کاراش واسه همین با خنده گفتم
-بیخیال بابا کیانا حالت خوب نیست ها
لادن-این و بیخیال بابا باز جو گرفتتش

  • ۹۹/۰۸/۲۲

به خاطر پدرم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی