داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 مگه چی کار کرد؟ چون دستشویی نداره کارش زشته؟
نیلا یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و بعد به اتوبـ ـوس پسرا که تازه توقف کرده بود اشاره کرد و گفت:
- شما خـ ـوابیده بودی نفهمیدی اما این خانوم دو ساعته داره به نامزد جونش اس ام اس می ده ... حتی یه بار شارژشون تموم شد آقا براشون شارژ فرستادن ... بعدم قرار گذاشتن پشت مضطراح همو ببینن ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- آراگل ... آب نمی دیدیا ...
آراگل چپ چپی به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- نوبت شماها هم می شه ... می بینمتون ...
بعدم پشتش رو کرد به ما و رفت ... هر دو می دونستیم که ناراحت نشده .. با هرهر و کرکر خنده رفتیم توی دستشویی ... نیلا وضو هم گرفت و گفت:
- یه ساعت دیگه که برای نماز و شام وایمیسه من حال ندارم دوباره وضو بگیرم ... تو نمی گیری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
زد روی پیـ ـشونیش و گفت:
- ببخشید حواسم نبود ...
خندیدم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوتایی که رفتیم بیرون آراد رو جلوی در دستشویی مردونه دیدم ... تی شرت قهوه ای رنگی تنش بود با یه جین یخی رنگ ... تیپش با کفش های اسپرتش تکمیل شده بود ... هیمل ورزیده اش توی لباسش کاملا مشخص بود ... به خاطر اینکه جودو کار کرده بود یه کم زیادی ورزیده و گنده منده شده بود ... یه لحظه حس کردم دوست دارم وایسم فقط نگاش کنم ... به خصوص که یکی از دستاشو کرده بود توی جیبش و کاملا بی توجه به اطرافاینش سرشو کرده بود توی گوشیش و داشت یه کاری می کرد ... شیطون رفت توی جلدم ... گوشیمو برداشتم و تند تند براش اس ام اس دادم:
- منتظر کسی هستی؟ فکر نکنم حالا حالا ها بیاد ...
من منظورم به سامیار بود ... همین که اس ام اس دلیور شد سر آراد بالا اومد و با کنجکاوی اطرافشو نگاه کرد ... سریع پیدام کرد ... لبخند کجی نشست کنج لبش ... سرشو برد توی گوشیش ... منتظر جوابش شدم و خیلی زود جوابش اومد:
- اونی که من منتظرشم باید دلش بسوزه تا بیاد ...
واقعا سامیار باید دلش به حال آراد می سوخت تا دست از سر آراگل بر می داشت و می یومد ... سامیار و آراد از بعد از جریان خواستگاری دوستای صمیمی شده بودن و مدام با هم بودن ... یه جورایی آراد می خواست بشناستش ... خیلی برای خواهرش نگران بود ... شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم از پله های اتوبـ ـوس بالا ... 
کمی طول کشید تا بالاخره آراگل اومد بالا ... گونه هاش گل انداخته بودن نیلا خنده اش گرفت و خواست چیزی بگه که من پیش دستی کردم و گفتم:
- خوب وقتی کنار دستشویی یا به قول نیلا مـ ـستراح ...
نیلا پرید وسط حرفم و گفت:
- مضطراح ...
خندیدم و گفتم:
- همون! قرار می ذاری ... همین می شه دیگه ... بچه از بس نفس نکشیده رنگش کبود شده ...
آراگل پرید سمت من و گفت:
- می کشمت به خدا ...
توی صندلی دست و پامو جمع کردم و گفت:
- نیلا افسار این برید! جمعش کن ...
آراگل با خنده نشست سر جاش و نیلا شروع کرد به سر به سر گذاشتش ... ما می خندیدم و اون حرص می خورد ... این وسط شیطنتم گل کرد ... گوشی رو برداشتم و نوشتم:
- آقا سامیار بالاخره دلش سوخت ...
می دونستم الان سامیار پیش آراده ... سند کردم و نشستم منتظر جواب ... زیاد طول نکشید که جواب داد:
- من نیازی به دلسوزی سامیار ندارم ...
با تعجب اس ام اس قبلیش رو دوباره خوندم! وا! اینم یه چیزیش می شه ها ... نوشتم:
- خودت گفتی!
جواب اومد:
- و رو چه حسابی فکر کردی سامیار رو می گم؟
مغزم داشت هنگ می کرد ... این چش بود؟ نکنه؟ نکنه منظورش یه دختره؟ یه لحظه حس کردم سردم شد ... یه لرزش خفیف از توی بدنم شروع شد و همه جامو لرزوند ... طاقت نیاوردم هیچی نگم ... نوشتم:
- امیدوارم هیچ وقت دلش نسوزه!
جواب داد:
- دل رحم تر از این حرفاست ...
زهرمار! مرض! دیگه چیزی نگفتم ... این می خواست منو زجر بده ... آره ... آره چیزی جز این نیست ... آراگل پفک بزرگی که دستش بود رو گرفت سمت من و گفت:
- پفک بخور ... پوست لبتو نخور ...
نیلا با دهن پر پفک گفت:
- آره بابا ... بذار به یه بنده خدای دیگه هم وصال بده ...
خنده ام گرفت و چند تا دونه پفک برداشتم ... نمی دونم چرا اصلا نمی تونستم آراد رو کنار دختر دیگه حتی تصور کنم ... پفک ها رو با حرص جویدم ... نمی دونستم برای چی دارم حرص می خورم! با خودم گفتم آراد آدمی نیست که بیاد با من درد دل کنه ... عمرا اگه یه روز دختری چشمشو بگیره نمی یاد به من بگه ... اصلا الان که وقت خاطرخواهی نیست! اون داره برای بورسیه می خونه ... اون فقط می خواست حس کنجکاوی منو تحریک کنه ... می دونه من فوضولم می خواد اذیت کنه ... آره دقیقا همینه ... سرم رو به صندلی تکیه دادم ... ذهنم آروم شده بود ...

  • ۹۹/۰۸/۲۱

آغوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی