داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 بعد از خوردن شام و خوندن نماز دوباره راهی شدیم ... هوا تاریک شده بود و بچه ها دسته دسته داشتن با هم حرف می زدن ... انگار کسی قصد خوابیدن نداشت ... ساعت نه که شد حس کردم خیلی خوابم می یاد ... بالشم رو باد کردم و گذاشتم پشت سرم ... نیلا گفت:
- به! مخمل خانومو نگاه کن ... می خواد بخوابه!
آراگل کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- خوب بذاره بخوابه تا فردا صبح خسته می شه ...
پرسیدم:
- آراگل فردا کی می رسیم؟
- حدودا هشت صبح ...
- وای کاش بتونم همه شو بخوابم ...
نیلا خمیازه ای کشید و گفت:
- این چشمای خمـ ـار شده تو می گه که تا فردا صبح که هیچی تا فردا لنگ ظهر می خوابی ...
لبخندی زدم و گفتم:
- خودتم خوابت می یادا ...
- اینقدر چشمات ملوس شده که بی اراده آدم نگات می کنه خوابش می گیره ... بگیر بخواب بذار ما هم به کارمون برسیم ...
لبخندی زدم ... هندزفیریم رو کردم توی گوشم و چشمامو بستم ...
با شنیدن صدای بچه ها جا به جا شدم ... ولی چشمامو باز نکردم:
- آراگل دادشت کارت داشت ...
- آره رفتم دیدمش ... صبحونه ویو رو داد ...
- اِ دمش گرم! ما چه بیشعوریم ... این بچه خوابه ما اصلا یادمون نبود براش صبحونه بگیریم ...
- اینا زیادی زود صبحونه دادن ...
- خوب یعنی خواستن دیگه برای صبحونه توقف نکنن ...
لای چشمامو باز کردم و مچ دستمو آوردم بالا ... ساعت شش بود ... نیلا که حرکتمو دید گفت:
- بیدار شو دیگه تنبل خانوم ... از ساعت نه دیشب تا حالا خوابیدی ...
دو تا چشمامو با دست مالیدم و گفتم:
- خوب خوابم می یاد ... 

پاشو بابا !
- شما کجا رفته بودین؟
- نماز بخونیم ...
صاف نشستم رو صندلیم ... آراگل با لبخند گفت:
- سلام علیکم! صبح عالی متعالی ...
- سلام ...
پلاستیک صبحونه ام رو گرفت به طرفم و گفت:
- بیا جیگر ... اینم صبحونه ات ...
نون و پنیر و سبزی بود با خرما ... نالیدم:
- بدون چایی که پایین نمی ره ...
نیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- می یارم الان براتون ... آب آناناس میل ندارین خانوم؟ بابا بخور بره ... سر همین یه لقمه هم کلی منت می ذارن روی سرمون ...
خیلی گرسنه بودم پس بدون حرف مشغول خوردن شدم ... دو ساعت باقی مونده رو اینقدر با نیلا هرهر و کرکر کردیم که نفهمیدم کی رسیدیم ... همین که اتوبـ ـوس وارد شهر مشهد شد بچه ها به هیجان افتادن و مشغول وروجه وورجه شدن بعضیا وسایلشون رو جمع می کردن بعضیا داشتن توی آینه به خودشون می رسیدن ... بعضیا هم که برای راحتی مسیر چادر هاشون رو برداشته یا جای مقنعه شال سرشون کرده بودن داشتن به شکل اولیه بر می گشتن ... من کوله رو کشیدم توی بغـ ـلم و منتظر شدم اتوبـ ـوس توقف کنه ... یهو آراگل گفت:
- السلام و عیلک یا علی بن موسی الرضا ...
صدای نیلا هم بلند شد:
- السلام و علیک یا ضامن آهو ...
یهو ولوله افتاد توی اتوبـ ـوس ... همه بچه ها سر جاشون ایستادن و تند تند خم و راست می شدن و این جمله ها رو هی تکرار می کردن ... منم با کنجکاوی از جا بلند شدم .. این همه احترام رو داشتن به کی می ذاشتن؟ از شیشه جلوی اتوبـ ـوس تونستم منظره روبروم رو ببینم ... فقط یه گنبد طلایی ... با یه خیابون طولانی و شلوغ ... داشتن به این گنبد احترام می ذاشتن لابد ... آراگل که تعجب رو از نگاهم خونده بود سرش رو نزدیکم آورد و همینطور که دستش رو سیـ ـنه اش بود گفت:
- امام رضا ... امام هشتم ما شیعیانه ... و تنها امامیه که مرقدش توی کشور ماست ... برای همین هم برای ما ارزش زیادی داره ... نمی دونستی؟
- چرا خب ... یه چیزاییه ... ولی از نزدیک که ندیده بودم ... الان چی گفتی تا اون گنبد رو دیدی؟
- سلام دادم ... می خوای توام سلام بدی؟ البته اگه دوست داری ...
- می شنوه؟
- مگه تو دعا می کنی خدا و مسیح نمی شنون؟
- چرا ...
- خب اینم مثل همون دیگه ...
- بگو تا من تکرار کنم ...
آراگل گفت و من هم تند تند تکرار کردم ... حس قشنگی داشتم ... اتوبـ ـوس که ایستاد جیغ بچه ها بلند شد:
- واااای جلوی قصر طلایی ایستاد! یعنی هتلمون اینجاست؟
نیلا در حالی که ساکش رو از بالای سرش بر می داشت گفت:
- صد در صد! چه خوش خیالن! لابد توی یکی از همون مهمونخونه های توی کوچه شیم دیگه ...
همه پیاده شدیم ... و به دستور راهنمامون رفتیم داخل کوچه ... لب و لوچه بچه ها آویزون شد و ما سه نفر بهشون خندیدیم ... ولی خداییش ابهت هتل قطر طلایی منو هم گرفته بود ... چه خوشگل بود! وارد یکی از هتل های کوچولو شدیم و تاره فهمیدیم کل هتل برای دانشگاه ما رزرو شده ... دخترا طبقه سوم و دوم بودن و پسرا و مسئولین طبقه اول .... بیچاره ها باید همه حواسشون رو جمع می کردن که دخترا و پسرا با هم تماسی نداشته باشن ...

  • ۹۹/۰۸/۲۱

آغوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی