داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

با حرص از روی صندلی اومدم پایین
من-نخیرم من قد کوتاه نیستم شما زیادی هرکولی مگه167 کوتوله بودنه
سامی در حالی که خندش گرفته بود( ای خدا این اصلا نمیخنده ها امروز نمیدونم چی شده)
سامی-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو کنار بزار کارمو بکنم
ولی بدتر زد دوجای دیگه رو هم خراب کرد چشمامو بسته بودمو غرغر میکردم که دیدم رو هوام با دوتا دستش کمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم کرده بود بی خود نیست بهش میگم هرکول دیگه!!
من-منو بزار زمین
سامی-نچ نچ مغزمو خوردی کارتو بکن که خیال خودتو اعصاب منو راحت کنی
یه کم دیگه غر غر کردمو بعد شروع کردم به درست کردن پرده کارم تموم شده بود که در اتاق باز شد شقایقو میشا هم که درو باز کرده بودن حرف تو دهنشون ماسید
شقایق-نفس اومدیم کمکت ......
سریع یه نگاه به خودمو سامی کردم بیچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه ای که کرده بودم رفته بود بالا و موهامم پریشون دورم دستای سامی هم دور کمرم بدبخت شدم الان چه فکرا که نمیکنن.
من-سامی لطفا بزارم زمین ممنون که کمکم کردی
سامی هم سریع منو گذاشت زمینو یه خواهش میکنم سرد گفتو سریع رفت بیرون نمیدونم چراجلوی میشاو شقایق یخی وسرد میشه؟!!! با رفتن سامی بچه ها ریختن سرم.......
میشا: رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.
من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟
شقی:نفس قرارمون این نبودا..
یکهو نفس خروش کرد.
نفس:اهه ولم کنید..هول برتون نداره سامی فقط داشت کمکم میکرد..
من:اوه سامی؟؟ماکه باورکردیم.
نفس:میشاتویکی حرف نزن که اتردین وقتی نگات کرد خرکیف شدی...نذار دهنمو وا کنم..
یکهو کپ کردم..نفس چی فکرمیکرد؟؟که من اتردینو....نه بابا..اخه من اونو مثل یک دوست میدونم حالا درسته یکم بالاتر ولی..
من:باشه بابا حالا سگ نشو..
وسایلمو پرت کردم روتختو نشستم..نفسم داشت وسایله سامیو جمع میکرد(اوه چه سریع...بیاتو دم دربده)بهش گفتم
من:نفس بذار خودش بیادجمع کنه..
نفس:نه بابانمیدونه..اخه گفت من از این اتاق برم بیرون حالا میخوام بهش حالی کنم..
شقی:اهان حال گیریه
بعداز جمع کردن وسایل سامی.نفس ساکو برداشت گذاشت بیرون در, درم ازتو قفل کرد...
یکربع بعد صدای سامیاربلندشد صدای خنده ی اتردینم میاومد..
سامیار:نفس دروبازکن ببینم.این مسخره بازیاچیه؟؟
نفس رفت پشت درو گفت
نفس:کدوم مسخره بازی؟؟؟من بادوستام اومدم تواین اتاق شماهم میرید اون یکی اتاق..
سامیار:دروبازکن وگرنه میشکونمش..
نفس:خرکی باشی؟
سامیارکه تابلو عصبی شده گفت
سامیار:ا اینجوریه؟؟
نفس:ا عربیه او..
سامیار:باشه..نفس خودت خواستیا..
بعدم ازصدای پاش فهمیدم رفته..ساعت5بودکه تصمیم گرفتیم بریم قیمه درست کنیم...ساعت8بودکه من و نفس رفتیم تواتاق که....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی