داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!
من کی اومدم اتاق؟؟
اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:
من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟
-اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..
-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟
-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..
-خب باشه..من رفتم بیرون..
زیرلب شنیدم که میگفت:
اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..
از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:
من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟
سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:
سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..
بعدم خندید..
من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..
سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..
رفتم تواتاق نفس خواب بود رفتم بالاسرش با ریش ریشای شالم دماغشو قلقلک دادم که یک عطسه کرد بلند شد.منو دید همچین کشیدتوبغلم که کپ کردم.
من:نفس جان حالت خوبه؟
نفس:اره عزیزم تورودیدم خوب شدم.
دستموگذاشتم روپیشونیش گفتم
من:میگم تب داری..
نفس:اره تا تورودیدم تبم رفت بالا..
چشمامو ریزکردم گفتم
من:حالافهمیدم.گوشام دراز شد چی میخوای؟؟
نفس: اخ قربونت میشه بعدازظهرکه اومدیدتواتاق پرده روباشقی وصل کنی؟؟
من:سرما میخوری اخه گناه داری..
نفس:جون من..
من:چیکارت کنم دیگه..باشه..
نفس:قربونت برم..
نفس لباساشوعوض کردوباهم رفتیم تواشپزخونه..همه داشتن صبحانه میخوردن شقی تانفسو دیدپرید ابیاریش کرد بعدم باهم نشستیم سرمیز..
موقع صبحانه سنگینیه نگاه میلادو حس میکردم..فکرکنم میگفت:وحشی تراز من دیگه ندیده..
صبحانه روکه باهم خوردیم..یکم بالپ تاپ نفس ور رفتیم..انقدر توفیس بوک بالاپایین رفتیم دیگه فیس بوک گفت:یاگم میشیدبیرون یاپرتتون میکنم.
خلاصه ساعت 12تصمیم گرفتیم که ناهار ناگت مرغ درست کنیم.با بچه ها ازبس تواشپزخونه مسخره بازی دراوردیم که حدنداره..خلاصه ساعت1:30بودکه غذا حاضرشد پسرا روصداکردیم دم در اشپزخونه وایساده بودم اتردین وسامیار اومدن میلاد اومدبیاد تواشپزخونه بایک دستم جلوشو گرفتم گفتم:
من:کجا؟؟؟؟؟
همه داشتن نگام میکردن میلادم گفت
میلاد:ناهار دیگه..
یک نوچ نوچی کردمو گفتم.
من:خوشتیپ شرمنده که امروزناهار بی ناهار..بابت حرکت دیشبت.
میلاد که کپ کرده بود ولی یکم بعد به خودش اومدورفت تواتاق.بیچاره هیچی هم نگفت دلم براش سوخت..گناه داشت..نفسو شقی هم ریز ریزمیخندیدن..یکم باغذام بازی کردم دیدم نه ازگلوم پایین نمیره قاشقو پرت کردم رفتم سمت اتاق شقینا..در زدم
میلاد:بیاتو..
رفتم تو اتاق دیدم بیچاره روتخت دراز کشیده تامنو دید ازجاش پرید گفت:
میلاد:بله؟کاری داشتی؟؟حتما بایداز خونه هم برم بیرون؟؟
انقدر بامزه گفت که دلم براش سوخت گفتم:
من:ببخشید یکم تندرفتم ولی
یکهو جفت پاپرید وسط نطقم
میلاد:نه من نباید این کارو میکردم..
من:نه من تند رفتم شرمنده بیا غذاتو بخور من حوصله ی جیغ جیغای شقیو ندارما..
خندیدو گفت:
میلاد:توهم به جیغ جیغوییش پی بردی؟
من:خیلی وقته..حالادیگه کم فک بزن بریم..
باهم رفتیم پای میز..نگاه رضایتمندانه ی اتردینو حس کردم وکلی خرکیف شدم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی