رو تخت نشست و گونه ام رو نوازش کرد و
گفت:ـ ناراحت نباش شقایق من.... خوب میشه.... نفس میاد اینقدر نرو تو خودت دختر....
من: بیچاره سامیار... چی میکشه
میلاد سرش رو تکون داد و هیچی نگفت...دلم گرفته بود باید با خودم خلوت می کردم ولی اینجا نمیشد...از تخت پایین اومدم و رفتم سمت کمد و مانتو شلوارمو برداشتم که بپوشم... میلاد با تعجب نگاهم کرد و گفت:ـ کجا؟من: میلادی واقعا الآن لازم دارم که یکم با خودم خلوت کنم میخوام برم پیاده تا سر کوچه یه دوری بزنم خواهشا تنهام بذار...
میلاد بلند شد و گفت:ـ منم میام...رفتم سمتش و جلوش رو گرفتم و گفتم:ـ نه میلاد خواهش میکنم..... زود بر می گردم....و رو انگشتای پام بلند شدم لبای میلاد رو بوسیدم و شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون...وقتی اومدم بیرون تازه فهمیدم چه گندی زدم کاش نمیومدم!!! کوچه تاریک بود و خلوت... نسیم خنکی میوزید و هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود بارون بیاد...صدای قدمام تو کوچه پیچیده بود... دلم برای نفس تنگ شده بود... خیلی زیاد با رفتنش خیلی پکر شده بودم... سامیارم بهم ریخت... میشا هم دست کمی از من نداره...دلم خیلی گرفته... با رفتن نفس ، نصف روح منم رفت... به نفس خیلی وابسته بودم دوستای جون جونی بودیم...