داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

صورتش رو با یه دست محکم مالید و گفت:
- فکر می کنی من اذیت نمی شم؟
- من اینو نگفتم ...
- ولی باید بدونی ... من از تو بدترم ... دیشب ... دوست داشتم بیام اون پسری که داشتی باهاش می رقصیدی رو زیر پام له کنم و خودم ... باهات برقصم ...
لب برچیدم و گفتم:
- پس چرا نیومدی؟
- اولا می شه لباتو اونجوری نکنی؟ دوما ... من با خدا یه قراری گذاشتم که حالا نمی تونم بشکنمش ...
لبامو صاف کردم و گفتم:
- چه قراری؟
- می خوای بدونی؟
- معلومه که می خوام بدونم ...
- اون موقع که توبه کردم قسم خوردم دستم نوک انگشت نامحرم رو هم لمس نکنه در ازاش خدا هم نیمه گمشده ام رو بهم بده ...
- خوب حالا که داده!
- آره داده ... ولی من اگه قولم رو بشکنم ازم می گیرتش ...
با حرص گفتم:
- اینا همه حرفه ...
با جدیت گفت:
- از نظر تو شاید حرف باشه ... ولی اعتقاد منه! من نذر کردم روش هم می ایستم ...
- آخه تا کی ؟
- تا وقتی که برای این مشکل یه راه حلی پیدا کنم ...
- چه راه حلی ؟
خسته از سوالای دنباله دار من گفت:
- حاضر می شی بریم بیرون ...
از جا بلند شدم ... چی از این بهتر ؟ بهتر بود توی این تعطیلات یه کم بگردیم ... رفتم سمت اتاقم ... صداش بلند شد:
- لباس گرم بپوش ...
شلوار جین تنگی به پا کردم و بوت های مشکیمو هم پوشیدم به همراه پالتوی خز دار مشکی ... کیفمو هم برداشتم و رفتم بیرون ... آراد هم از جا بلند شد و گفت:
- می رم پالتومو بردارم ... دم در آسانسور وایسا می یام ...
سرم رو تکون دادم ... رفت و برگشتش یه دقیقه بیشتر طول نکشید پالتوی قهوه ایشو با نیم بوت های چرم قهوه ای ست کرده بود ... دوست داشتم زل بزنم بهش ... محتاج چشماش شده بودم ... توی آسانسور تکیه داده به دیواره روبروییش و زل زدم توی چشماش بذار بگه من بی حیام ... ولی هیچی نگفت ... اونم زل زد توی چشمام ... یه لبخند نشست گوشه لبم ولی اون با کلافگی صورتش رو برگردوند ... آسانسور ایستاد و دوتایی رفتیم بیرون ... بدون حرف قدم زنون کنار خیابون رو گرفتیم و رفتیم جلو ... نه اون حرف می زد نه من ... نیازی هم به حرف زدن نداشتیم ... انگار همین که همو حس می کردیم کافی بود ... برف نرم نرمک از آسمون می بارید ... چراغ های نئون خیابون رو روشن کرده بودن و مردم با هیجان اینطرف و اونطرف می دویدن ... برف که شدید تر شد آراد ایستاد ... من هم ایستادم ... اومد نزدیکم ... زل زدم بهش ... دستش رو آورد بالا و خیلی نرم کلاه پالتوم رو کشید روی سرم ... زمزمه کرد:
- سردته؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- دیگه نه ...
لبخند نشست روی لبش و گفت:
- نکن دختر با من اینجوری ... همینجوری در حال دیوونه شدن هستم ...
چند بار پلک زدم و گفتم:
- مگه چی کار کردم؟
لبخندش غلیظ تر شد و گفت:
- بریم میدون scotia؟
- چه خبره؟
- بیا تا بهت بگم ...
Scotia square توی همین خیابون خونه خودمون بود ... رسیدیم به میدون و آراد رفت سمت پله برقی که می رفت زیر زمین ... کل زیر زمین این خیابون یه فروشگاه بزرگ بود ... انواع و اقسام اجناس توش فروخته می شد و من عاشق مغاره هاش بودم
دنبالش کشیده شدم و گفتم:
- بریم فروشگاه؟
- آره ... اشکالی داره؟
- نه ولی واسه چی؟
- واسه اینکه خرید کردن آرومم می کنه ...
شونه ای بالا انداختم و با هم وارد فروشگاه شدیم ... قبل از اینکه من بتونم به سمتی برم رفت سمت مغازه sameul & co ... یکی از گرونترین برندهای هالیفاکس ... ناچار دنبالش کشیده شدم ... دیوونه وار برام خرید می کرد ... هر چیزی که به ذهنش می رسید یا من فقط نگاش می کردم ... وقتی اعتراض کردم فقط زل زد توی چشمام و گفت:
- همیشه آرزو داشتم برای عشقم خرید کنم ... پس حرف نزن ... فقط انتخاب کن!
از کاراش خنده ام می گرفت ... وقتی خریدمون تموم شد بالاخره از فروشگاه دل کندیم و رفتیم بیرون ... آراد گفت:
- ساعت چهاره .... ناهار که نخوردیم ... بریم یه چیزی بخوریم؟
- خب دو ساعت دیگه صبر می کنیم می ریم یه چیزی می خوریم دیگه ...
حس می کردم آراد میخواد هر طور شده سر خودش رو گرم کنه که به چیزی فکر نکنه ... ولی آخه تا کی؟ به درخواست اون رفتیم کافی شاپ second cup ... محیط خوشگلی داشت ... همینطور عاشقانه و رویایی! آراد چایی و کیک شکلاتی سفارش داد ... منم مثل اون ... وقتی گارسون رفت که سفارشاتمون رو بیاره دل رو زدم به دریا و گفتم:
- آراد ... تصمیمت چیه؟
سرش رو آورد بالا ... چشماش پر از درد بود ... گفت:
- نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... بعضی وقتا فکر می کنم باید بین تو و دینم یکی رو انتخاب کنم .... اونوقت درمونده می شم احساسم می گه تو ... ولی عقلم می گه ممکنه خدا مجازاتم کنه و تو رو ازم بگیره ... اونوقت ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی