داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 اوه نه ویولت ... مگه ما می تونیم تو رو طرد کنیم ؟
- پس چرا این حرف رو بهش زدی؟ اون بیچاره کم زجر می کشه خودش؟ غم طرد شدن منو هم باید بذاری روی دلش ...
- من نهایت کار رو گفتم ...
- پس ممکنه !
- اگه تو بخوای دینت رو عوض کنی شاید ...
نفسم بند اومد ... 
چونه ام لرزید و گفتم:
- یعنی تنها راهش همینه؟!
- اینطور که من شنیدم ...
- وارنا دارم ... دارم دیوونه می شم ... تو چه راحت حرف می زنی ...
- ببین ویولت من الان اصلا جا نخوردم ... همون روزی که با هم رفتیم دم گالری آراد و من اون فرشو ازش خریدم فهمیدم دوسش داری ... از اون روز هم همه جوانب رو سنجیدم ... به مسلمون شدن توام بارها فکر کردم ... تو خیلی هم نباید برات مهم باشه ... مهمه؟
- معلومه که مهمه ... من مسیح رو توی خودم حس نکنم می میرم ...
- ویولت ادای دخترای دین دار رو در نیار ... تو هیچ کدوم از یکشنبه ها با مامی نرفتی کلیسا ... می گفتی حوصله نداری ...
- درسته ... چون من دینم رو توی خودم کشف کردم ... از مراسم های زیادی خوشم نمی یاد ...
- فقط یه چیز می تونم بگم بهت ... اگه ماریا مسلمون بود ... من به خاطرش صد در صد مسلمون می شدم ... عشق ارزشش رو داره ...
- اون دین به چه درد من می خوره که به خاطر عشق و عاشقی برم طرفش؟
- در موردش تحقیق کن ... اگه قبولش کردی با جون و دل برو طرفش ...
- چطوری می تونم؟
- بغض نکن ... گریه هم نکن ... بشناس ... فقط سعی کن دیدت رو وسیع کنی و بشناسی ...
- گیریم که من دینم رو عوض کنم ... پاپا دیگه منو توی خونه راه نمی ده ...
- چون جای تو خونه شوهرته ...
- حتی به دختری هم قبولم نداره ...
- من تا جایی که بتونم پشتت می ایستم ... چون جرم تو عاشقیه! حداقل من خوب درکت می کنم ... همینطور آرسن ... چون اونم یه بار این راه رو رفته ....
- می ترسم وارنا ... می ترسم ...
- ذره ذره وارد این راه شو ... نمی گم همین امشب ... حالا حالا ها برای فکر کردن وقت داری ...
- اصلا چی می شه اگه به طور موقت زنش بشم هان؟
- چی می گی تو؟
- خوب لازم نیست عقدمون دائم باشه ....
- تصمیم بچه گونه نگیر ... فقط به خودت فکر نکن ... اگه بچه دار شدین چند سال دیگه بچه سراغ شناسنامه هاتون رفت خجالت نمی کشین؟
سکوت کردم ... ادامه داد:
- هر چی هم بگین عاشق هم بودین و خواستین موانع رو از سر راه بردارین اون بچه قانع نمی شه ... مگه می تونی هر جا خواستی بری صیغه نامه ت رو بگیری دستت؟ هان؟
بازم سکوت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- یا یه راه حل برای مشکلتون پیدا کنین ... یا بیخیالش شو ... یا فداکاری کن ...
- آخه چه راه حلی؟ هان چه راه حلی؟
- اون مسلمونه ... صد تا تبصره تو دینش هست ... برو بسپار به اون ... باید ثابت کنه پشتته ... اگه نه که ولش کن!
- ولش کنم؟!!!! تو می تونی ماریا رو ول کنی ...
- ببین ویو ... من همه جوانب رو برات گفتم ... تصمیم با توئه ...
- باشه وارنا ... فکر می کنم ... در هر صورت ممنون که هستی ...
- دوستت دارم خواهری ... تنهات هم نمی ذارم ... آراد بهترین راه رو پیدا می کنه ... عشقش رو دست کم نگیر ... بسپار به اون ...
- می ترسم اونم بگه دینت رو عوض کن ...
- در این مورد گفتم ... تصمیم با توئه ...
آهی کشیدم و سکوت کردم .... وارنا چند جمله دیگه باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه ... بعد هم خداحافظی کرد تا بره به بقیه برنامه اش برسه ... معلوم بود توی یه جشنه ... چون حسابی سر و صدا می یومد ... سرم رو گرفته بودم و نمی دونستم چی کار کنم ... یهو یاد هدیه آراگل افتادم ... لحظه آخر ... گفت اگه دلم گرفت می تونه کمکم کنه ... از جا بلند شدم و رفتم سمت بسته ... یادمه همون روز اول هوس کردم بازش کنم ... اما بعد پشیمون شدم ... آراگل گفته بود هر وقت دلت گرفت ... الان وقتش بود .... بسته رو که به شکل قشنگی کادو پیچ شده بود باز کردم و دهنم باز موند ... یه قرآن ... ولی به زبون فارسی ... بغضم گرفت ... اسلام همه جوره می خواست خودش رو به من نشون بده ... قرآن رو باز کردم ... تصمیم به تعویض دینم نداشتم ... اما می تونستم این کتاب رو مثل یه کتاب داستان بخونم ... جمله به جمله که پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می شدم ... اینقدر خوندم که چشمام گرم شد ... عجیب بود ... آروم شده بودم ... خواب به چشمام اومد و همینطور که کتاب رو بغل کرده بودم خوابم برد ....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی