داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

چقدر عمو خوب بود خیلی بیشتر از اونی که تصورشو می کردم غم و بغض توی صداش وقتی برای اولین بار توی سه روز اولی که اومدم فرانسه حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت وقتی بهوش اومدم و دکتر بالا سرم بود و یه سرم توی دستم وقتی عمو با بغض گفت تبریک میگم وقتی شناسنامه ی قدیمیم و دید وقتی اسم سامیارو توش دید وقتی بهم فرصت داد براش توضیح بدم وقتی سرزنشم نکرد وقتی گقت انسان جایز الخطاست وقتی به جای اینکه بهم پشت کنه رازم و نگه داشت و برام تکیه گاه شد همه ی این وقتی ها نشون دهنده خوبیش بود 
من-عمو تو خیلی خوبی
سامیار
داشتم به عکسایی که با نفس توی آتلیه گرفته بودیم نگاه می کردم چقدر اون روزا دور بود و در عین حال چقدر نزدیک صدای جیغ میشا بلند شد که بلند بلند می گفت
میشا-سامیار سامیار بیا نفس بهم میل داده به ثانیه نرسیده رفتم توی اتاقشونو لپ تاپشو از دستش گرفتم خودش از شدت ذوق داشت گریه می کرد میلو باز کردم(- سلام میشایی خوبی ببخشید اگه شمارمو عوض کردم اینجوری همه راحت تریم خودم هرچند وقت یکبار بهت میل میدم ولی میلی رو که برام جواب میدی نمی خونم دلم نمیخواد به گذشته برگردم فقط میخوام برات درد دل کنم تا یکم سبک شم فقط همین با عموم در مورد اینکه چه جوری داشتن بچه رو برای مامان اینا قابل هضم کنیم حرف زدیم و قرار شد بگیم من اینجا ازدواج کردم بعدا اومدم ایران جشن عروسی می گیرم عموم تقریبا همه رو راضی کرده بابا هم به خاطر اینکه یکی توی اتاق عمل زیر دستش رفته تو کما ممنوع الخروجه همه چی درسته برای یه پنهان کاری قوی قرار شد که اگه حتی خواستم برگردم ایران که برنمی گردم بگیم طلاق گرفتم می بینی میشا چقدر بدبخت شدم من نفسی که همه حسرت شادی و خوشبختیش رو داشتن از طرف من به سامیار اینو بگو مدام گفتی خیالت تخت من وفادارمو من چه ساده لوحانه خیالم را تخت کردم برای عشق بازی تو با دیگری…) شکستم خرد شدم چیزی ازم باقی موند نه گمون نکنم اگه تا امروز ته دلم امیدی داشتم که ازم متنفر نیست امروز همون یه ذره امیدمم پرپر شد رفت هوا چشمام خشک شده بود روی پیام نفس تکون نمی خوردم حتی متوجه اومدن شقایق و میلاد و اتردینم نشدم فقط و فقط چشمای پر از درد و غم نفس که منو با اون زنیکه دید جلوی چشمام بود میلاد اومد لپ تاپو از دستم کشید بیرون و من تازه به خودم اومدم نه من نمی تونستم دست از نفس بکشم حتی اگه اون ازم متنفر باشه بدون توجه به بچه ها رفتم توی اتاق خودم و نفس که غم درو دیوارش بهم دهن کجی می کرد سکوتش قه قه تمسخر آمیزی بود که بهم می گفت دیدی دنیا اونجوریا هم که فکر می کنی نیست دیدی وقتی فکر می کنی رو عرشی می زنتد رو فرش این دوری برای من هزار برابر سخت تر بود چون نفس منو به خاطر اینکه فکر می کرد بهش خیانت کردم ول کرد ولی من ذره ذره آب می شدم چون می دونستم به خاطر یه سوتفاهم الآن زندگی رویایی رو که می تونستم کنار زن و بچم داشته باشم و ندارم گوشیمو درآوردم و به مامان زنگ زدم هفته پیش بهش گفته بودم رفتم فرانسه که دست از سرم برداره 
مامان-سامیار عزیزم آخه چرا یهو چرا یه کاره رفتی 
سعی کردم بخندم هرچند تلخ هرچند غم انگیز
من-تازه خبر نداری دارم زن می گیرم
مامان-هان؟ 
من-دارم زن میگیرم مثل پنجه آفتاب مامان-پس فرانک 
من-مامان قضیه اون تموم شده است مامانم که می دونست من کله خرابمو هر لحظه امکان داره قاطی کنم گفت
مامان-خب باشه عصبانی نشو پس بزار ما بیاییم دختره رو ببینیم
من-عکساشو براتون می فرستم با هم قرار گذاشتیم عروسی رو تو ایران بگیریم 
مامان-دیوونه شدی پسر بذار بفهمیم دختره کس و کارش کی ن 
من-مادر من شما به من اعتماد کن عروست برای ادامه تحصیل اومده خارج پیش عموش که استاد دانشگاست 
مامان-نه نمیشه جواب فک و فامیلو چی بدم
من-من مهممم یا فک و فامیل 
مامان- این چه حرفیه پسر
من-جواب منو بده مامان
مامان-خب باشه در موردش فکر می کنم
من-مامان می دونی که بخوام کاری رو بکنم می کنم خداحافظ
مامان-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم اینطوری لاقل اگه بعدا نفسو پیداش کردم که صد در صد می کنم بقیه نمیگن اینا کی ازدواج کردن که بچه دار شدن مثل روز برام روشن بود که مامان مجبوره این ازدواجو قبول کنه حتی از ترس آبروش  توی فامیل 
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی به سامیار نگاه کردم... همین شده بود کارش... از اتاق زدم بیرون و خودمو پرت کردم رو تخت...بدون نفس خیلی پکر بودم... میلادم با ناراحتی اومد بالا و به من نگاه کرد... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی