باید یه ذره رفتارم رو تغییر می دادم ... نمی خواستم آراد فکر کنه که من دختر آویزون و راحت الوصولیم ... این سی روز خیلی خوب بود برای تمرین ... زیر سوسیس ها رو خاموش کردم ... باید یه فکری هم برای سحر آراد می کردم ... اینم یه بهونه ای می شد برای اینکه بهش سر بزنم ...
***
ظرف غذا رو همراه با کاغذ سوالام برداشتم و رفتم سمت آپارتمان آراد ... نگاهی به سر و وضعم انداختم ... همه چی خوب بود ... یه شلوار راحتی صورتی پوشیده بودم با تاپ سرخابی ... موهامو هم دم موشی بسته بودم ... از این تیپای بچه گونه خوشم می یومد ... ساعت سه شب بود ... اینقدر تی وی رو این کانال اون کانال کرده بودم که فهمیدم اذون رو یک ساعت دیگه می گن ... وقتی دیدم کسی جواب نمی ده اومدم دومین زنگ رو بزنم که در باز شد ... با دیدن آراد ذهنم به گذشته برگشت ... مشهد! اولین باری که آراد رو در حین زاری جلوی پروردگارش دیدم ... لباساش یه دست سفید بود و بوی عطرش از همیشه بیشتر ... با دیدن من با تعجب گفت:
- خوبی؟
خیلی راحت از کنارش رد شدم ... رفتم سمت آشپزخونه اش و گفتم:
- معلومه که خوبم ... چرا بد باشم؟
در همون حال غذا رو ریختم داخل یه قابلمه کوچیک و گذاشتم گرم بشه ... برنج و گوجه بود ... می دونستم دوست داره ... آراگل قبل ها گفته بود ... آراد اومد توی دهنه آشپزخونه و گفت:
- خواب نما شدی؟