داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمیدونم باز دوباره می زنه قلبت تو سینه سازموتو سکوتت می شنوی زمزمه آوازمو حس دلتنگی که می گیره تمام جونتو هرجا میری منو می بینی و کم داری منو تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم میزنی و می شکنی با خودت لج کردی گلم راه با تو بودنو  سخت کردی که آسون برم چشم خوش رنگت چرا خیسه خوشگلم حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره با تو می خنده تب کنی واست می میره دست کی شبا لای موهاته آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره با تو می خنده تب کنی واست می میره دست کی شبا لای موهاتو اره خودم نیستم ولی یادم که باهاته این عشقه تو وجودت توی جونت ریشه کرده دلت دوباره بی قراره داره دنبال من  میگرده

چقدر به حال و هوام میومد احساس میکردم سامیار برام این آهنگ و خونده سرعت بارون چشمام زیاد شد دستای عمو دورم حلقه شد و سرمو به سینه اش فشار داد
عمو-نبینم نفس عمو بارونی باشه
بعدش با صدای بلند به فرشته گفت
عمو-فرشته عوض کن این آهنگه رو
هق هقم اوج گرفت یه فکری مثل موریانه مغزمو می خورد نکنه سوتفاهم بوده و من به سامیار اجازه ندادم برطرفش کنه یه کلمه توی گوشم زنگ می زد سوتفاهم

  • ۰
  • ۰

 لعنتی مامان باباشم شمارشونو عوض کردن این رضا هم که نتونست آدرس درست درمونی پیدا کنه مامانم که امیدوارم کنار بیاد صدای ویبره ی گوشیم رو اعصابم فوتبال بازی می کرد
من-بله
ستاره-سلام داداشی 
من-سلام ستاره خوبی؟
ستاره-من خوبم ولی تو انگار خیلی بدی
من-انتظار دیگه ای داری داغونم ستاره داغون
ستاره-خبری نشد؟
من-نه آب شده رفته تو زمین 
ستاره-بلیطت برای کیه؟
من-دو روز دیگه با اینکه می دونم بی فایده است توی پاریس به اون بزرگی پیداش کنم ولی میخوام برم که بعدا پیش خودم شرمنده نشم که دنبالش نرفتم 
ستاره-ایمیلاتونو جواب نمیده
من-باورت میشه بیشتر از هزار تا ایمیل فقط من فرستادم با آدرسای مختلف دریغ از یه دونه جواب
ستاره-میخوای منم باهات بیام
من-نه عزیزم تو بمون پیش مامان

  • ۰
  • ۰

 خیلی کنجکاو شده بودم که قیافه ی خانوادشو ببینم
گفتم:اتردین؟اتردین:جونم؟
من:یک چیز بگم عیبی نداره؟
اتردین:نه بگو..
من:خیلی دوست دارم قیافه ی خانواده اتو ببینم..
حس کردم رنگش پرید..
من:میشه نشونم بدی؟داری دیگه..
اتردین:اره تو لپ تاپ ولی..
من:ولی ملی و بیخی نشونم بده..نمی دونم چرا این شکلی شد دستاش می لرزید.دستمو گذاشتم رو دستش یخ کرده بود
من:اتردین حالت خوبه؟؟چت شده؟اتردین:نه خوبم..شونه ای بالا انداختم و نشستم پیشش اونم لپ تاپ و بازکرد عکسشونو بهم نشون داد.مامان اتردین قیافه ی خیلی خوبی داشت وکنار باباش نشسته بود ولی هیچ کدوم شبیه اتردین نبودن..خواهرشم یک دختره سبزه بانمک داشت که یه بچه ی کوچولو بغلش بود که می خواستی لپاشو بکشی..
شوهر ایلارم آدم خوبی به نظر میومد..جوونی قدبلند صورت سفید و چشمای عسلی..ایلار خیلی شبیه مامان باباش بود ولی اتردین نه!!
من:اتردین پس تو به کی رفتی انقدر خوجل شدی؟؟ شبیه مامانت که نیستی..

  • ۰
  • ۰

 اومد دستشو دورم حلقه کرد و گفت:آخ آخ این شکلی می کنی نمیگی من می‌خورمت؟
با شوخی و خنده گفتم:تو غلط می کنی مگه خودت ناموس نداری؟!
خندید گونه امو بوسید و دم گوشم گفت:احمق کوچولو خب ناموسم تویی دیگه..خیر سرم من شوهرتم تو هم زنمی...سرمو خاروندم و گفتم:حالا تو هم هی سوتی بگیر بعدم تو بیشتر شبیه زبل خانی تا شوهر.والا همه جا هست..
خندید و گفت:بیا برو شیطون برو تا یک کاری دستمون ندادی...دستشو از دور کمرم باز کرد و از اتاق رفت بیرون...
خدا میدونه چقدر دوست داشتم تو بغلش تا صبح بخوابم!!سعی کردم این افکارو از ذهنم بیرون کنم...رفتم جلوی آینه که گردنبند الله که نفس بهم داده بود خودنمایی کرد.دستمو گذاشتم روش و یاد نفس افتادم.نفس کجایی که ببینی چقدر همه از رفتنت داغون شدن؟کجایی ببینی سامی داره پرپر میشه؟سردی اشک و رو گونه ام حس کردم..وای خدا جونم چرا یهو اینجوری شد؟چرا عاقبت ما این شد؟مگه ما چه گناهی کردیم؟رو تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق زل زدم.

  • ۰
  • ۰

 میلاد: آخه دختر خوب این وقت شب موقع خلوت کردنه؟ اونم تنهایی؟ نگفتی اگه بلایی سرت بیاد میلاد چیکار میکنه؟ نمیگی یهو سر به بیابون میذارم؟!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ هیچ وقت تنهام نذار باشه؟و دوباره تو آغوش گرمش جا گرفتم....
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم زیر پتو تا بخوابم... اما تا چشمام رو می بستم همون صحنه ها توی ذهنم زنده می شدن..... 
میلادم کاریم نداشت و ازم هیچی نپرسید تا کمی آروم شم.... توی جام هی غلت می‌خوردم... پدرام برای چی اونجا بود؟ یعنی فهمیده کجا زندگی می کنم؟ یعنی اشکان میدونه اون چیکار می‌خواست بکنه؟ مطمئنم اگه اشکان بفهمه زنده اش نمیذاره...

نیم ساعت بود که بیدار بودم و داشتم به سامیار فکر می‌کردم.... دیشب صدای آهنگش میومد... درکش میکنم اگه شقایق نباشه منم مثه سامیار میشم.... به شقایقم نگاه کردم... موهای خوش رنگشو نوازش کردم و یه بوسه کوتاه روش زدم که بیدار شد.... چشماش خواب آلود بود و باعث شد خنده ام بگیره.. خیلی بامزه شده بود... غلت خورد و رفت سمت خودش و دوباره خوابید... منم لباس پوشیدم و رفتم پایین.... طبق معمول سامیار نبود..... تصمیمم عوض شد و راهمو به سمت اتاقش کج کردم و با عصبانیت درش رو باز کردم و دیدم که همینطور که عکس نفس تو دستشه رو

  • ۰
  • ۰

باید یه ذره رفتارم رو تغییر می دادم ... نمی خواستم آراد فکر کنه که من دختر آویزون و راحت الوصولیم ... این سی روز خیلی خوب بود برای تمرین ... زیر سوسیس ها رو خاموش کردم ... باید یه فکری هم برای سحر آراد می کردم ... اینم یه بهونه ای می شد برای اینکه بهش سر بزنم ...
***
ظرف غذا رو همراه با کاغذ سوالام برداشتم و رفتم سمت آپارتمان آراد ... نگاهی به سر و وضعم انداختم ... همه چی خوب بود ... یه شلوار راحتی صورتی پوشیده بودم با تاپ سرخابی ... موهامو هم دم موشی بسته بودم ... از این تیپای بچه گونه خوشم می یومد ... ساعت سه شب بود ... اینقدر تی وی رو این کانال اون کانال کرده بودم که فهمیدم اذون رو یک ساعت دیگه می گن ... وقتی دیدم کسی جواب نمی ده اومدم دومین زنگ رو بزنم که در باز شد ... با دیدن آراد ذهنم به گذشته برگشت ... مشهد! اولین باری که آراد رو در حین زاری جلوی پروردگارش دیدم ... لباساش یه دست سفید بود و بوی عطرش از همیشه بیشتر ... با دیدن من با تعجب گفت:
- خوبی؟
خیلی راحت از کنارش رد شدم ... رفتم سمت آشپزخونه اش و گفتم:
- معلومه که خوبم ... چرا بد باشم؟
در همون حال غذا رو ریختم داخل یه قابلمه کوچیک و گذاشتم گرم بشه ... برنج و گوجه بود ... می دونستم دوست داره ... آراگل قبل ها گفته بود ... آراد اومد توی دهنه آشپزخونه و گفت:
- خواب نما شدی؟

  • ۰
  • ۰

آهی کشیدم و گفتم:
- کاری داری باهاش؟ برم صداش کنم؟
- نه ... راستش می خواستیم با غزل برنامه قایق سواری بریزیم ... گفتیم شاید شما هم بیاین ...
- کی؟
- پس فردا ..
- برای پس فردا امروز زنگ زدی ...
- خب خوب بود دم رفتن خبرتون می کردم؟ حالا بیا و خوبی کن ...
- اوکی حالا جوش نزن ... من با آراد صحبت می کنم ...
- باشه ... خودمم دوباره بهش زنگ می زنم ... راستی غزل خیلی سلام می رسونه .... بدجور شیفته ات شده!
زیر لب گفتم:
- آره به خصوص با اون گندی که من بالا آوردم !
- چیزی گفتی؟
- نه نه ... سلام بهش برسون ... منم خیلی ازش خوشم اومد ... دختر ناز و خانومیه ...
- لطف داری ... کاری نداری فعلا ؟
- نه ... بای ...

  • ۰
  • ۰

 صبح که بیدار شدم بدنم بدجور درد می کرد ... تا نزدیکی صبح روی تخت نشستم و قرآن خوندم ... پنجره هم باز بود ... سوز سرد حالا باعث بدن دردم شده بود ... کی بشه این تعطیلات بگذره خیالمون راحت بشه ... می رفتم دانشگاه یه ذره این فکر و خیالم کمتر می شد ... داشتم می رفتم سمت حموم دوش بگیرم بدن دردم بهتر بشه که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... مامی بود! سعی کردم بی حوصلگیم رو بروز ندم ...
- سلام مامی ... چطوری قربون چشات برم ...
- سلام دختر عزیزم ... تو چطوری عزیز دل مامی؟ دلم برات یه ذره شده ...
- اوه مامی ... منم همینطور ... کاش پیش وارنا مونده بودین ... یا حداقل می یومدین پیش من ...
- نه عزیزم ... تو باید به درست برسی وارنا هم زندگی خودش رو داره ... دوست داشتم این کریسمس رو توی آرامش با ماریا سپری کنه ...
- از بس شما ماهین!
- باز داری خودت رو لوس می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- پاپا چطوره؟
- اونم خوبه ... البته الان هنوز از سر کار نیومده ... من زنگ زدم کریسمست رو تبریک بگم و یه خبر دیگه ...
- مرسی مامی کریسمس شما هم مبارک ... خبرتون چیه؟ خوبه یا بد؟
- از نظر من و الکس که عالیه .... بستگی به نظر تو داره عزیزم ...

  • ۰
  • ۰

 با تعجب نگاش کردم و سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... گارسون غذاهامون رو اورد ... سعی کردم با نوای پیانو آرامش خودم رو پیدا کنم تا بتونم غذامو بخورم ... اما نمی شد ... آراد هم داشت بازی می کرد با غذاش ... صدای موسیقی که یارو داشت می خوند حواسم رو پرت کرده بود:
- I'm not strong enough to stay away
انقدر قوی نیستم که بتونم ازت دست بکشم,
Can't run from you
نمی تونم ازت فرار کنم, 
چه آهنگ فوق العاده ای بود!!! آراد زمزمه وار چند بار پشت سرم هم تکرار کرد:
- it's killin' me when you're away
قلبم فشرده شد ... از جا بلند شد و با صدای گرفته گفت:
- بریم؟
- بریم ....
دنبالش راه افتادم و هر دو از رستوران خارج شدیم ... به جای اینکه بره سمت تاکسی هایی که اونجا بود راه افتاد سمت پشت رستوران ... نزدیک رودخونه ... منم به دنبالش ... به سنگی اشاره کرد و گفت:
- بشین اونجا ...
- تو چی؟
- منم می شینم کنارت ... بشین ....

  • ۰
  • ۰

.. ولی عقلم می گه ممکنه خدا مجازاتم کنه و تو رو ازم بگیره ... اونوقت ... دیگه نمی دونم باید چه خاکی تو سرم کنم ....
- یه چیزی بگم؟
- تو صد تا چیز بگو ...
- چرا ... نمی شه صیغه ام کنی؟
کف دستاشو گذاشت روی صورتش ... قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه گارسون سفارشات رو آورد و چید روی میز ... بعد از رفتن گارسون چایی و کیک من رو گذاشت جلوم و گفت:
- می ترسم ... من از خودم مطمئنم .... صیغه ات هم بکنم تا آخر عمر خودم رو همسر تو می دونم ... اما پس خوندن صیغه خیلی راحته ... می ترسم ولم کنی ...
- چی می گی؟ مگه دیوونه ام ... تو به احساس من شک داری؟
- نه ... اما فشار های زیادی رو باید تحمل کنی ویولت ... بچه بازی که نیست ... ممکنه خونواده ات طردت کنن ... اونموقع شاید بتونی یه مدت کنار من باشی ... ولی اگه خسته شدی چی؟ اینجوری اگه بری من نابود می شم ... من تو رو برای همیشه می خوام ... برای خودم ... می فهمی؟
- اونا منو طرد نمی کنن ...
پوزخند نشست گوشه لبش .... می دونستم داره به حرفای وارنا فکر می کنه ... فنجون چاییشو برداشت و یه جرعه نوشید ... دستم رو بردم جلو تا دستش رو که روی میز بود بگیرم ...دستش رو مشت کرد کمی کشید عقب ... زمزمه کرد:
- عذابم نده .... من بیشتر از تو محتاج لمس دستاتم ... لمس حضورت ... اما نمی خوام ... نمیخوام از دستت بدم ...